در ۱۸۹۴، شورش دهقانی «دونگهاک» در کره آغاز شد و پادشاه کره از چین کمک خواست. ژاپن بهانه گرفت و ارتش خود را وارد خاک کره کرد. کره که خود گرفتار آشوب داخلی بود، ناخواسته تبدیل به میدان نبرد دو قدرت شد. نبردها در خاک کره و پیرامون آن رخ داد: از دریای پونگدو تا دشتهای سونگهوان و شهر پیونگیانگ. ارتش ژاپن با تجهیزات مدرن و تاکتیکهای نوین، ناوگان و ارتش سنتی چین را یکی پس از دیگری در هم شکست.
پیروزی ژاپن پایان نبرد نظامی نبود؛ بلکه آغاز تحقیر سیستماتیک چین بود. ژاپنیها این کار را به سه روش انجام دادند: اول، مکان مذاکره؛ به جای پایتخت یا تالار رسمی، شیمونوسکی، شهری کوچک و یک مهمانخانه محلی انتخاب شد. این نشان میداد که شکستخورده حتی در گوشهای کوچک از خاک دشمن باید زانو بزند. دوم، دعوت شخصی وزیر ارشد چین؛ ژاپنیها نمایندهای کماهمیت چین را نپذیرفتند و لی هونگجانگ، قدرتمندترین وزیر، مجبور شد شخصاً در خاک دشمن حاضر شود تا خود را تحقیر کند. سوم، شروط تحمیلشده؛ واگذاری تایوان، جزایر پنگهو و شبهجزیره لیائودونگ، و پرداخت غرامتی سنگین معادل چهار سال بودجه ژاپن، نه تنها خزانه، بلکه غرور چین را تهی کرد.
کره، که جرقه جنگ بود، نتیجه تلختری یافت: چند سال بعد به طور کامل تحت کنترل ژاپن درآمد و در ۱۹۱۰ مستعمره شد. ژاپن با غرور مست خود را قدرت بیرقیب آسیا میدانست، اما همان غرور او را به راهی کشاند که پایانش بمباران هیروشیما و ناگازاکی و تسلیم بیقیدوشرط بود.
درس تاریخ روشن است: قلدری و تحقیر ملتها هرگز پایدار نیست. چه در قالب اشغال و تحمیل معاهدات دیروز، چه در چهره فشار اقتصادی و تهدید امروز، نتیجه یکی است: ملتها ممکن است مدتی خاموش بمانند، اما دیر یا زود بیدار میشوند. تکبر رهبران زورگو، مشرق زمین را آرامآرام بیدار کرده و این هیچ ربطی به ایدئولوژی ندارد؛ ریشهاش وجدان بشری است که با ظلم سر سازگاری ندارد.