ستاره صبح-سال عجیبی که نیمی از آن گذشت، به گمان من و خیلیهای دیگر، واقعاً سال سختی بوده است. سالی که هم خوشیهایش آنقدر چشمگیر نبوده که بشود از میانشان روزهای خوب و خاطرهانگیزی را انتخاب کرد و هم روزهای تلخ و دشوارش چنان متواتر از پی هم گذشتند که نشود لختی نفس کشید و دمی با لذت زیست. اما در میانهی این روزهای سخت، یکی از آن روزهایی را که نمیشود هنوز جانکاهیاش را از یاد برد، روزهایی بود که خبرهای خوبی از بیمارستان جم به گوش نمیرسید؛ روزهایی که خسرو آواز ایران در بستر بیماری بود و دلهای دوستداراناش در تپشهای مداومی از غم و نگرانی و دلهره غرق بود. اگرچه که بعضی رسانهها و کاربران شبکههای اجتماعی هم نامردی نکردند و تا توانستند به شایعات دامن زدند و نفسهای ما را در سینه حبس کردند، اما از حق نگذریم، ما آدمهای تنهای این زمانه، اگر همین شبکههای اجتماعی را هم نداشتیم، از غصه دق میکردیم. حتماً برایتان پیشآمده که گاهی غمی آنقدر سنگین شود که نتوان بهتنهایی آن را به دوش کشید. در این اوقات انگار باید شانههای دیگری برای تقسیم این غم پیدا کرد... که اگر در همان روزها این حس جمعی نبود، چطور میشد دستتنها با این حجم از غصه کنار آمد؟ ناخوشاحوالی استاد هم چیز کم و کوچکی که نبود که بتوان بهتنهایی، تلخیاش را تحمل کرد. خوبی شبکههای اجتماعی هم درست در همان روزها خودش را نشان داد. بهخصوص آنجایی که میفهمیدیم همهمان باهم دلهره داریم و همهمان باهم نگران سلامتی اوییم و همهمان باهم گریه میکنیم و... . بگذریم؛ اصلاً چه جای شکوه و شکایت، وقتیکه هنوز سایهاش بر سرمان هست و نفسهای برحقاش در سینه جاری است؟ آنهم در این روز که فقط باید شکرانه حضور و سلامتیاش را بهجای آورد. اصلاً بگذارید اینطور ادامه بدهم که نوشتن همیشه یکی از کارهای موردعلاقهام بوده؛ شاید حتی بتوانم بگویم یکی از معدود فعلهایی که در زندگی از عهده انجامش برآمدهام. البته این از عهده برآمدن فقط بدان معناست که توانستهام کارم را بهقدر وسعم پیش ببرم و حرفم را به دیگران بفهمانم، وگرنه برای من که سالهای زیادی نیست که در نویسندگی مشق میکنم، چه جای ادعا! القصه، گاهی پیش میآید که درباره بعضیها نمیتوانم بنویسم؛ یعنی هرچه سعی باطل میکنم، در نوشتن کم میآورم. یک نمونهاش مثل همین امروز. چند سال است که وقتی پاییز شروع میشود و تقویم زادروز او را یادآوری میکند، دستم به نوشتن نمیرود؛ نه اینکه نوشتن ندانم، که گنجاندن آنهمه بزرگی در چند سطر نمیدانم. آخر از میان اینهمه اهل هنر که ازقضا خیلیهایشان خوباند و توانا، چند نفر شدهاند مثل او که هیچ گردی از خاموشی و فراموشی روی خاطرهاش نمینشیند؟ یا کدامشان آنقدری خوشاقبال بوده که حنجرهای برای صدا و پنجرهای برای آرزوهای ملتش باشد؟ و «شجریان» همه اینها هست. راستش را بخواهید اول فکر میکردم ناتوانی من باعث میشود نتوانم درباره او بنویسم، ولی کمی که تأمل کردم با خودم گفتم مگر کسی توانسته تاکنون درباره فردوسی و حافظ و کمالالملک بنویسد؟ که اینها هرکدام در سرزمین پهناور هنر خود، قلهای دستنیافتنیاند. حکایت شجریان هم همین است. آنقدر تلاش کرده تا به چنان جایگاه بلندی برسد. البته همهاش تلاش نبوده، که راستی و درستی هم بوده، که مهربانی هم بوده، که تواضع و فروتنی هم بوده، که خم نشدن در برابر «ظلم ظالم» و «جور صیاد» هم بوده؛ و شاید از همه اینها مهمتر، همراه مردم بودن و یکپارچه کردن نجواهای پراکنده یک ملت بوده که او را به چنین آشیان بلندی رسانده که هیچچیز و هیچکس را یارای بازپس ستاندن آن نیست. شجریان با هنرش کاری کرده که فراتر از تصویرهای ذهن و روح ما قرار بگیرد و در کلام نگنجد. پس جای تعجب نیست که حتی سرسوزنی نتوانم از عهده وصفش برآیم. افتخار کردن به شجریان هم اصلاً منحصر به همین روز تولدش نیست؛ امروز فقط یک بهانه است برای افتخار کردن به اینکه همعصر و همنفس اوییم. حتی بهانهای است برای اینکه در اولین عصر پاییز، کنار نوشیدن یک فنجان چای، دمی بنشینیم و چند تصنیف قدیمیاش را بشنویم و کیفور شویم. شاید به «یاد ایامی» که زیر لب زمزمه میکردیم «بی تو به سر نمیشود». سیاهمشقم را طولانیتر نمیکنم و خلاصه خطاب به خودش میگویم: «جان جهان» زادروزتان مبارک و سایهتان بر سپهر هنر ایران مستدام باد!