معماری سایه: سایه بلند، در قفسی از «ترس و نیاز» زاده میشود و تغذیه میکند. شهروندی که هرلحظه نگران لقمه نان فرداست، جرأت نگاه کردن به افق را ندارد. جوانی که تمام نیرویش را صرف گذر از دریچههای تنگ بوروکراسی میکند، دیگر توانی برای «آفرینش» ندارد. این است رمز بقای سایه: خسته کردن روح یک ملت.
در پشت پرده، خزانهداران این سایه، اولیگارشیها، در کاخهای شیشهای نشستهاند و پلکان ثروت را به درون کشیدهاند. آنان «خلاقیت ویرانگر» را این موهبت الهی که تمدنها را بهپیش میراند بهعنوان دشمن اصلی خود میشناسند. چراکه هر نوآوری، هر ایده درخشان، میتواند بنیان انحصار را بلرزاند. پس، ترجیح میدهند ملتی در «رکود راحت» بخسبد تا اینکه در «توفان آفرینش» بیدار شود.
زنجیرههای زراندود: این سایه بلند، تنها یکدست ندارد. اینیک «رابطه مقدس» است بین آنان که قدرت دارند و آنان که صندوق زر در اختیاردارند. این اتحاد، گنجینه ملی را این امانت نسلها به جیبهای بی تهی تبدیل میکند. درازای آن، سکههای سکوت و حمایت را میپردازند. آنان در پناه دیوارهای بلند «امنیت»، برای خود قصری ساختهاند که ساکنانش را از درد مردم جدا کرده است. و در این میان، تحریم این تیغ دو لبه در دست سایه، به سپری تبدیلشده تا بر گناه خویش سرپوش بگذارد. فریاد میزنند: «دشمن مقصر است!» و در پشت این فریاد، صدای ناله کارآفرینی که امیدش را باخته، گم میشود.
زخمهای کهنه: جامعه، این پیکر زنده، اکنون از زخم کهنه «بیاعتمادی» خونریزی میکند. آن اعتماد جادویی که سنگ بنای پیشرفت است، در گورستان فریبخوردهها دفن شده است.
شکافهای قومی و مذهبی و طبقاتی، نه بهعنوان گنجینه تنوع، که بهعنوان سلاحی برای «تفرقه بینداز و حکومت کن» به کار میروند. وقتی فقر، انسان را مثل گرگ برای هم نوعش تبدیل کند، دیگر جایی برای همبستگی این تنها سپر در برابر سایه باقی نمیماند.
تراژدی نهایی: تراژدی ژرف اینجاست: بسیاری، از ترس «ناشناخته»، به «زندان آشنا» پناه بردهاند. این «آسودگی در اسارت»، آخرین پیروزی سایه است. سایه زمزمه میکند: «چه میدانی آنسوی دیوار، گرگها در انتظارند؟ همینجا، در گرسنگی اما امن، بمان.»
و نخبگان حاکم، در چنبره «ذهنیت محاصره»، هر صدای اصلاحی را بهعنوان «ندای دشمن» تفسیر میکنند. آنان در برج عاج خویش، در حال محافظت از دیوارهایی هستند که خود در پشت آن زندانیشدهاند.
راه رهایی: این پایان داستان نیست. تاریخ به ما میآموزد که هیچ سایهای تا ابد پایدار نمیماند. راه رهایی، نه در یک انفجار، که در یک «رستاخیز آرام» نهفته است.
رستاخیزی که با «بازآفرینی اعتماد» آغاز میشود؛ اعتماد بین همسایهها، بین همکاران، بین نخبگان ها. رستاخیزی که در آن، «اراده جمعی» برای ساختن نهادهای «فراگیر» این کاخهای شفافیت و عدالت بر ترس از ناشناختهها غلبه کند. این راه، پر سنگلاخ و طولانی است؛ اما اولین قدم آن، «گفتوگوی بیپایان» است. گفتوگو در مورد آیندهای که میخواهیم، در مورد کرامت انسانی که سزاوارش هستیم، و در مورد میراثی که میخواهیم برای فرزندان این خاک بهجا بگذاریم. این، نبردی برای روح ایران است و تاریخ ثابت کرده است که روح انسان، درنهایت، بر هر سایهای پیروز میشود.