بهار اصلانی- طنزنویس
یادش بخیر آنوقتها یکی از بچههای محل که توی دعوا و قمهکشی میمرد، ترسناکترین عکسش که در آن عضلات بازو را سفت کرده باشد و تتوهایش هم مشخص باشد را میدادیم بزرگ چاپ میکردند روی بنر. زیرش هم مینوشتیم: «همیشه به یادتیم.»
از وقتی من و تعدادی از رفقایم وارد آشویتس شدیم و طاعون هم به جان اردوگاه افتاد، مادرم در نامهای برایم نوشت: «پسرم من آلبوم عکسهای بچگیتون رو دادم یکجا بنر کنند. حالا شما یکی دو نفر باقی مونده هم دیر یا زود از دنیا میرین دیگه. الکی پول بنر اضافه ندیم بهتره. زیرش هم نوشتم کسی باقی نمونده که به یادتون باشه. چون این شاگرد سمساری محل از اینکه با خودتون نبردینش آشویتس هنوز از دستتون ناراحته. توی المپیاد ریاضی مدال آورده از لجتون مدالش رو هدیه کرده به بچههای محله بالا.»
برایش نوشتم: «دستت درد نکنه مادر، راضی بهزحمت نبودیم. شاگرد سمساری زیر سن قانونی بود، به خاطر خودش نیاوردیمش. بشکنه دستی که نمک نداره. من نمیفهمم ملت چرا مدالهاشون رو کردن محل عقدهگشایی! اگه یادت باشه من زمان مدرسه نفسم خوب بود و مسابقه «زو» برنده شده بودم و بهم یک تراش رومیزی جایزه داده بودند. لطفاً اون رو هدیه کن به بچههای محله پایینی. یکبار هم با بچههای فامیل جفتک چارکش بازی کردیم و من بُردم، عمو یه آدامس خرسی بهم جایزه داد. بعدازاینکه جویدمش چسبوندمش پشت درِ کمد اتاقم. اون رو هم هدیه کن به خیریه محل. ارادتمند، پسرت.»