مرتضی کاظمی-طنز نویس
ستاره صبح آنلاین-با صدای هشدار گوشی از خواب بیدار میشوید. در آینه به قیافه کجوکوله و خوابآلود خود نگاه میکنید و آرزو میکنید تا شب به عقب برگردد و بتوانید دوباره بخوابید؛ اما یاد قانون جذب میافتید و به خود میگویید: «لبخند بزن! کائنات برای تو عالیترینها را در نظر گرفته، برو و رؤیاهایت رو بساز!» از ساختمان خارج شده و به سمت خودرویتان میروید. ناگهان متوجه میشوید درِ خودرو باز است؛ ضبط را به همراه دکمههای کولر بردهاند. حتی به عینک آفتابی قلابی در داشبورد هم رحم نکردهاند.
سعی میکنید روحیه خود را حفظ کرده و روزتان را خراب نکنید که میبینید خودرو روشن نمیشود. کاپوت را بالا میزنید و با جای خالی باتری روبرو میشوید. آب دهانی قورت میدهید و تصمیم میگیرید با وسایل حملونقل عمومی به محل کار بروید. مترو آنقدر شلوغ است که برای خاراندن نوک دماغ هم باید از ظرفیت پشت کله افراد دوروبرتان استفاده کنید. کیفتان را محکم بغل کرده و خود را به جریان روان انسانی سپردهاید. بالاخره به ایستگاه موردنظر میرسید. با توجه به اینکه در اخبار شنیدهاید سرقت گوشی تلفن همراه زیاد شده، تصمیم میگیرید از هندزفری استفاده کنید؛ اما عزیزان سارق در مترو تمام جیبهای شمارا شخم زدهاند. تبارکاللهی به خودتان میگویید که کیف پولتان را در جیب شلوار نگذاشتهاید و فقط هندزفریتان را زدهاند!
بالاخره به محل کار میرسید. از فرط گرسنگی سراغ یخچال اتاق میروید و متوجه میشوید ظرف پنیری که دیروز 10 دلار خریده بودید هم کاملاً خالی شده است. به خاطر خستگی زیاد تصمیم میگیرید مسیر برگشت از محل کار را با تاکسی طی کنید. یک ساعتی منتظر تاکسی میمانید، اما خبری از تاکسی نمیشود. در یک لحظه موتوری به شما نزدیک میشود، اما شصتتان خبردار شده و گوشیتان را قایم میکنید. لبخندی میزنید که نشان میدهد از زرنگی و حواسجمعی خود کیف کردهاید. چون تاکسی گیر نمیآید، مجبور میشوید با مسافربرهای شخصی بروید. چند خودرو بوق میزنند، اما سوار نمیشوید به خاطر اینکه رانندههایشان خیلی جوان بودند و حس مثبتی نداشتید. درنهایت به یک راننده مسن با یکی دو نفر مسافر اطمینان کرده و سوار میشوید.
راننده سر صحبت را باز میکند و از سوتیهای جو بایدن و اضمحلال اقتصادی آمریکا میگوید و درنهایت به معضل ترافیک میرسد. یکی از مسافران میگوید: «آقا این مسیر ترافیکه! از اینجا بریم، زودتر میرسیم.» راننده از مسافران نظرخواهی کرده و درنهایت با اکثریت آراء تغییر مسیر به تصویب میرسد. مسیر بسیار زیبا و بدون ترافیکی را انتخاب کردهاند. مشغول لذت بردن از طبیعت هستید که ناگهان احساس میکنید پشت سرتان گرم شده است. وقتی به خودتان میآیید که در وسط بیابان هستید و کیف به همراه تمام مدارک، پولها و گوشی تلفن همراهتان را بردهاند. از جا بلند میشوید نگاهی به خودتان میاندازید و خدا را شکر میکنید که سالم هستید و با لباسهایتان کاری نداشتند. درودی به روح مادربزرگتان میفرستید که میگفت: «پسرم! همیشه محض احتیاط یه کم پول تو لباسای زیرت قایم کن!» دست در جورابتان کرده و اسکناس 100 دلاری را لمس میکنید. نیشتان کمی باز شده و با یک خودرو دربست به سمت منزل راه میافتید. در مسیر برای راننده تعریف میکنید و از او خواهش میکنید گوشیاش را به شما بدهد تا تماسی با خانواده خود گرفته و آنها را از نگرانی دربیاورید. قبل از اینکه سلام و حال و احوالی بکنید، یک موتوری گوشی را از دستتان میقاپد! راننده با چشمان از کاسه درآمده به شما و گوشی به سرقت رفتهاش نگاه میکند! در کسری از ثانیه موتوری در افق محو میشود! شما میمانید و تماس نگرفته و دهان سوخته! به راننده قول میدهید خسارتش را بدهید، اما او همچنان کولیبازی درمیآورد. به منزل میرسید. راننده که کمی آرام شده میگوید: «آقا دزدی خیلی زیاد شده! ماشین کنار جدول رو ببین! حتی به لاستیکها هم رحم نکردن!» سرتان را بلند میکنید و متوجه میشوید جای لاستیکهای خودرویتان چند آجر گذاشتهاند! 100 دلاری جورابتان را به راننده داده و به او میگویید: «باش تا برم از خونه پول بیارم!» در دلتان غر میزنید که این همسایههای فضول دوباره جلوی در واحد ما تجمع کردند. کمی که جلوتر میروید متوجه میشوید که درب خانه باز است و وسایل خانهتان بههمریخته است. حتی به گوشت و مرغ و نان داخل فریزر هم رحم نکردهاند. یاد خسارت گوشی راننده میافتید و سراغ آینه سرویس بهداشتی میروید که همیشه چند 100 دلاری پشت آن پنهان میکردید! نامردها نهتنها آینه را برداشتهاند بلکه حتی جای هواکش هم خالی است.