یادداشتی از: حسامالدین آشنا
سوتیتر:
*نسل دانشجویان و طلبههای استبداد ستیز و استعمار شناسِ آن روزها، باهم به نقطهٔ مشترک رسیده بودند: «نه گفتن به استبدادِ داخلی و استعمارِ خارجی
*و مگر شانزدهم آذر همان روز «نه گفتن به استبدادِ داخلی و استعمارِ خارجی» نبوده و نیست
*آیا آنقدر دانش و تجربهدارید که فرایندِ طولانی و سختِ اصلاح و ترمیمِ آرام و کمخطر را، با صبوری و مدارا به جلو ببرید
یادداشت پیش رو توسط حسامالدین آشنا به مناسبت واقعه 16 آذر نوشتهشده که به نقل از جماران در ادامه میآید.
1-شانزدهم آذر مشهور که امروز ما و شما برای پاسداشتِ آن اینجا کنار هم نشستهایم، سال 1332 رخ داد؛ سالی که در بیستوهشت مردادماهِ آن، بریتانیا و امریکا یکی از تلخترین و درعینحال سادهترین کودتاهای تاریخ معاصر را در سرزمینمان علیه دولت منتخب مجلس رقم زدند: سرنگونیِ دولت محمد مصدق؛ ایرانیِ نخبه و سیاستمدارِ کارآزموده که، فرزندِ دانشگاه بود، و ماهها قبل، در کنار آیتالله کاشانی، دست در دست مردم، به چپاولِ نفت این ثروت ملی ایرانیان پایان دادند و نهضت ملی شدن صنعت نفت را در ایران رقم زدند؛ اما از همان آغازِ این نهضت ملی، آشکار بود داستانِ زیادهخواهی قدرتهای بیگانه، که ثروتهای خدادادی ملتهای ضعیف را حقِ خود میدانند و حالا دستشان را از طلاهای سیاهخاک زرخیزِ ایران کوتاه میبینند به همینجا ختم نمیشود؛! در 28 مرداد 1332، شاهی که دیگر نماینده مردم نبود و با هواپیمای اختصاصی به غرب گریخته بود، با زورِ سرنیزه و جولانِ جاهلانِ چماقدار در خیابانهای تهران، به کشور بازگشت. پسازآن تابستان سیاه، شانزدهم مهر، و پسازآن در بیست و یکم آبان، مجالی برای فریاد کشیدن یافت، اما فوران این خشم ملی، در شانزدهم آذرِ آن سال، و در راهروهای دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران رقم خورد؛ مأموران نظامی و امنیتی که برای مهار اعتراضات به سفر فردای معاونِ وقت رئیسجمهور امریکا به تهران و حضورش در دانشگاه تهران، شانزدهم آذر به دانشگاه ریخته بودند، در راهروهای دانشکدهٔ فنی، سه جوان معترض را به گلوله بستند! خفّت آور تر و تلختر، فردای آن روز، یعنی روز هفدهم آذرماه بود! معاون رئیسجمهور امریکا در پناه سرنیزه، واردِ همان دانشگاهی شد که دیروزش خون سه جوانِ ایرانی بر زمین آن ریخته شده بود و در دانشکده حقوق، به او مدرکِ دکترای افتخاری داده شد!
2- بیستوپنج سال پسازآن واقعه دانشآموزی بودم که در حولوحوش 13 آبان 57 در خیابان انقلاب کتابهای شریعتی و مطهری پخش میکرد و شاهد مانور امنیتی نظامیان بود و دو سال بعد در همان ایام به همراه خواهر بزرگترش شبانهروز در مقابل سفارت سابق آمریکا منتظر افشاگری بود و بارها پنجشنبهشبها به جلسه تفسیر قرآن و دعای کمیل سفارت میرفت و خود شاهد نزدیک جریان انقلاب فرهنگی و بسته شدن و بازگشایی دانشگاهها بود. در آن سالها در کنار سید محمد جعفری که مسئولیت سمعی و بصری دفتر تحکیم وحدت آن روزها را بر عهده داشت با مفهوم جنبش دانشجویی ساختیافته آشنا شدم و تصویربرداری از مراسم، کلاسها و وقایع دفتر تحکیم آغاز ورود من به سیاست به مفهوم آن دوران بود. سی سال بعدازآن واقعه، من دانشجوی جوانی بودم که مایل بودم تحصیل در حوزه و دانشگاه را یکجا تجربه کنم. امروز، نزدیک به سیوپنج سال است که همچنان، هویت طلبگی را، در کنار هویتِ دانشجویی با خود به همراه دارم: طلبهای که از دین، خداجویی و استبداد ستیزی را آموخته؛ و دانشجویی که، مطالعات سیاستگذاری در فرهنگ و ارتباطات و مواجهه با استعمار فرهنگی را وجهه همت خود قرار داده است.
نسل دانشجویان و طلبههای استبداد ستیز و استعمار شناسِ آن روزها، باهم به نقطهٔ مشترک رسیده بودند: «نه گفتن به استبدادِ داخلی و استعمارِ خارجی»! آتش خروشان خشم و یکی شدن آنها زود به سرانجام رسید و در بهمنماه پنجاهوهفت، نسلِ دانشجویان و طلبههای انقلابی، صاحبِ یک انقلاب بزرگ شدند درحالیکه هنوز در دهههای بیست و سیِ جوانیِ خود بودند! ما نسلِ جوانی بودیم که خیمهٔ حوزه و سایبانِ دانشگاه، ما را زیر یک سقف جمع کرده بود، و حالا در روزگارِ پیروزی، هنوز به دانشگاه و حوزه به چشم یک حزب و پایگاه سیاسی نگاه میکردیم! امروز انقلابِ ما چهلوچندساله است. من بهعنوان یکی از شاهدان انقلاب و جنگ روبروی نگاه پرسشگر شما ایستادهام درحالیکه 54 سالگی را از سر گذراندهام و پس از سالها زندگی دانشگاهی در این ِ چهلساله، بارها و بارها به چشم خود آسیبها، آفتها و خطراتی که حیاتِ طلبگی، و زیستِ سالمِ دانشجویی را تهدید کرده بهخوبی به چشم دیده است: در ابتدای انقلاب، در نبود احزابِ شناسنامهدار، دانشگاهها نقش حزبها و گروههای انقلابیِ حتی مسلّح را ایفا میکردند، و این به صلاحِ حرکتِ سالم دانشگاهی در جامعه نبود! تعطیلی موقت دانشگاهها و بازتعریفِ نقشِ علمی و عملیِ این نهاد، همان رخدادی بود که به «انقلاب فرهنگی» مشهور شد! اما همهٔ ما میدانیم این نام، بزرگتر و ایده آل تر از آن چیزی بود که در عمل رخ داد: در سالهای پسازآن انقلاب فرهنگی تا به امروز همواره این چند خطر بزرگ، زیستِ طلبگی و دانشجویی را تهدید کرده و میکند:
3-آیا دانشگاه و یا حوزه محلِ عضوگیریِ احزاب سیاسی ست؟ آیا دانشجوی جوانی که بهتازگی دبیرستان را به اتمام رسانده، بهمحض ورود به این دو نهاد، به آن اندازه بینش و آگاهیِ لازم دستیافته که یک گروه یا یک جریان سیاسی را برگزیند و کنشگرِ فعالِ آن باشد؟ آیا این سوءاستفادهٔ نهاد سیاست از نهاد دانشگاه نبوده و نیست؟! آیا دانشجو قرار است ازآنچه در فضای سیاسی و خبریِ بیرون دانشگاه تولید میشود تأثیر بگیرد؟ یا قرار است او خود، در حوزه و یا دانشگاه به درجهای از آگاهی برسد که خودش صاحب دیدگاه شود، و خودِ او بر جامعهاش و نهادهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگیاش تأثیری شایسته و اصلاحگرانه بگذارد؟! و بهراستی دانشجو و طلبهٔ ما قرار است در روز فارغالتحصیلی خود چه فرقی با روز ورودش کرده باشد؟ مگر قرارمان این نبوده و نیست که پرورشیافتگان حوزه و دانشگاهِ ما، هم صاحبنظر شده باشند، هم تواناییِ کُنش و عملِ درست را فراگرفته باشند؛ و هم به زنان و مردانی بدل شده باشند که به سرزمین خود عشق میورزند، و سودِ مردمِ سرزمینِ خود را بر سودِ شخصی و فردیِ خود ترجیح میدهند، و استقلال و آزادیهای مشروع و قانونِ فردی و جمعیِ مردمِ خود را با هیچچیز معامله نمیکنند؟!؟! آری! اینگونه است و قرار ما باهم از آن روز تاکنون همین بوده و هست! اما مگر میشود حرارت و اشتیاقِ پُرتاب و تبِ روزهای جوانی را نادیده گرفت؟! آن آتشِ سوزانِ عاطفههای زلال! آن حرارت و گرمای ایستادنها و نه گفتنها و پرسیدنها از هرکسی و از هر چیزی که حس میکردیم و حس میکنید قدیمی و کهنه و ساکن و ایستاست! آری! ذاتِ دانشجو و طلبهٔ جوان با این گرما و حرارت آمیخته است و این آتش را نمیشود انکار کرد و نادیده گرفت! اما شوربختانه همین آتشِ سوزان بود که در طول این دهها سال، بعضی دانشجویان را در ابتدای مسیر، نیم پخته و کال از درختِ حوزه و دانشگاه چیده است، و مگر ندیدهایم و نمیبینیم که برخی دیگر را نیز در میانهٔ راه در آتشِ خود سوزانده است و از دانشجویی و دانشگاه، برای آنان خاطرهای تلخ رقمزده است و رقم میزند؟!!.. پس مگر قرار ما پخته شدن و رسیده شدن نبود؟ امروز و پس از چهل سال که از عمر انقلاب میگذرد، تا چه اندازه میتوانیم ادعا کنیم که حوزه و دانشگاهِ ما زن و مردِ رسیده و ورزیدهای تربیتکرده، که آماده است باارادهای جوان و تازهنفس، اصلاح را و تغییر را و رشد را و پیراستن و آراستنِ جامعهاش را با دستهای پرتوانش، و باارادهٔ گرم و پرحرارت اش رقم بزند؟! دانشجویی که نیم پخته از درخت دانشگاه چیده شده، از دانشگاه نه بهسوی جامعه بلکه مستقیم به سمت قدرت پل میزند. چنین قدرتجویی را زود میشود راضی کرد، و از او استقلالطلبی، آزادیخواهی، اصلاحگریاش را گرفت، و در عوض به او نامی داد! عنوانی داد! و به او گفت که باید اینگونه که تشخیص دادهشده نظر بدهی، دست به عمل بزنی و حتی هزینه بدهی!
برای آن دسته از جریانها، گروهها و بنگاههایی که بیرونِ دانشگاه نشستهاند،؛ اما در صندلی انتخابی و انتصابی حضور ندارند و هدفشان بازپس گرفتنِ صندلیهاست، و تحملِ خطا و سستی و کژی و تیرهگی را ندارد! و کدام ساختار در جهان بوده و هست که ایراد نداشته باشد و نشود اندازهای از نابخردی، تیرهگی و آلودگی را در گوشه و کنار آن ندید و حس نکرد؟! بهراحتی میشود آن نقطههای تیره را ثبت و ضبط کرد، و از لای صفحاتِ روزنامهٔ جامعه برید و با تیترهای بزرگ و اندازههای درشت آنها را برای ذهنها و روحهای جوان و حساس به نمایش گذاشت!
4- آری! کالی و ناپختگی از یکسو، و سوختگی و زدگی از سوی دیگر، آفتهای همچنان زندهٔ این درختِ تنومندِ چهلساله است و بهراستی پس در کِی و کجا میتوان از پختگی سراغ گرفت؟
آیا دررسیدن به شکوهِ پختگی، و آرامشِ رسیدگی وجهِ غالبِ خروجیهای امروز حوزهها و دانشگاههای ماست؟ و مسیر رسیدن به این رسیدگی از کدام کورهراههای سخت و آسان میگذرد؟ آیا درهای و هوی نپختهها و سوختهها، چهرهٔ رسیدهها اصلاً دیده میشود و صدایشان به گوشها میرسد؟! بقول آن شاعر معاصرمان:
رسیدهها چه غریب و نچیده میافتند، بهپای هرزه علفهای باغِ کال پرست..!!...
5-آن طلبه و دانشجوی جوانِ انقلابی و همنسلانش، اکنون درست مثلِ من، هفتادساله و یا شصت و پنجاهسالهاند، و بهحکم قانون باید به احترامِ نسلِ جوان و تازهنفس شما، از صندلیهایشان برخیزند و شما و هم نسلانِ شمارا دعوت به نشستن در جایگاههای خود کنند و ...؛ اما یک سؤال: شما و نسلِ شما چقدر آماده و رسیده و پختهاید تا بر روی این صندلیها بنشینید؟ آیا آمادهٔ حملهٔ ناگهانیِ یک دشمنِ ناجوانمردِ خارجی هستید؟ با کالها و نپختهها ازیکطرف، و باروحهای شعلهور و سوزانی که شیوههایشان را نمیپسندید میخواهید چگونه رفتار کنید؟ آیا آمادهٔ شنیدنِ سخنان تند و گاه آزاردهندهشان هستید؟ آنقدر مدارا و تحمل را آموختهاید که با مخالفان خود با شیوهٔ خودِ آنها رفتار نکنید؟ با بلاهای ناگهانیِ طبیعی چه خواهید کرد؟
آیا آنقدر دانش و تجربهدارید که فرایندِ طولانی و سختِ اصلاح و ترمیمِ آرام و کمخطر را، با صبوری و مدارا به جلو ببرید؟ ...و سخن آخرم در روز دانشجوی سال هزار و سیصد و نودوهفت با شما تنها و تنها یک جمله بیشتر نیست:
«صندلیهای گذشتگان آماده است؛ اگر بهحق، خود را رسیده و پخته میبینید و حاضرید مسئولیت بپذیرید.»