روزی که با طاهره طالقانی، فرزند آیتالله سیدمحمود طالقانی، به گفتوگو نشستم، با زنی مواجه شدم که در عین اینکه مسائل کنونی جامعه ایران را رصد میکند، به واسطه اینکه پژوهشگر قرآن است، سعی داشت از دید اسلام پاسخ های درخوری به مسائل مبتلا به جامعه بدهد. او به زن صرفا نگاه ابزاری نداشت و میخواست مقام زن را به گونهای تبیین کند که زنان جامعه ما قدر و منزلت خود را بیش از پیش بدانند. با حوصله و طمانینه به سؤالات پاسخ میداد و واهمهای نداشت به چالش کشیده شود. تربیت خود را حاصل تعلیمات پدر خود میدانست و همواره معتقد بود اگر مجالی داده میشد تا نگاه آیتالله طالقانی در جامعه به درستی و در گستردگی تبیین میشد، شاید سرنوشت کشور به سمت تساهل و تسامح پیش میرفت. او و خواهرش، زنده یاد اعظم، فعالیت های سیاسی و اجتماعی را از همان ابتدای انقلاب دنبال میکردند. بعد از فوت اعظم، ایشان دبیر کلی جامعه زنان انقلاب اسلامی را عهده دار شد. با این مقدمه، توجه شما را به خواندن این گفتوگو جلب میکنم.
آیتالله سیدمحمود طالقانی از زبان دخترشان چگونه پدری بودند؟
به طورکلی پدر دائما درگیر مبارزه، زندان و مسائل سیاسی و اجتماعی بودند، اما اوقاتی که در منزل و در کنار ما بودند، رفتار، سکنات و حرکاتشان برای هر یک از ما در هر سنی سرمشق و درس بود. همیشه غیرمستقیم از ایشان میآموختیم و البته همین طور از مادر، ولی خب همواره بیشتر در خانه حضور نداشتند. یعنی ما نوجوانی و جوانی مان در مسیر رفتن به زندان و ملاقات ایشان گذشت. پدر یا در تبعید بودند یا در زندان. بنابراین به آن معنا نوجوانی و جوانی نکردیم. با این حال مثلا وقتی 11، 12 ساله بودم و گاهی حرف های بچگانه میزدم، ایشان به حرف هایم گوش میدادند و درخور فهمم به من پاسخ های کلیدی میداد. از فضای مدرسه و کتاب های درسی مان پرس وجو میکرد. البته گاهی هم شلوغ میکردیم که اولا سعی میکرد ما را آرام کند، بعد با آرامش به حرف هایمان گوش میداد و اگر لازم بود نصیحتی میکرد.
شما چند خواهر و برادر هستید؟
ما 10 خواهر و برادر هستیم. سخنان پدر در هر جا که فرصت مییافتیم ایشان را ببینیم، تلنگری بود برای ما و هر یک به فراخور حال مان میآموختیم. نکته جالب این بود که پدر همواره احترام خاصی به دختران میگذاشت. به دختران توجه میکرد. به پسرها از همان دوران جوانی و نوجوانی میگفت باید به فکر و دنبال کاری باشید، یعنی درآمدی کسب کنید. به دختران هم توصیه میکرد که حتما درس بخوانند. ضمن اینکه به ظاهر دختران توجه داشت و میگفت که امروز چقدر زیبا شدید یا چقدر خوشحال به نظر میرسید و با عناوین مختلف ما را تشویق میکرد. البته در آن زمان سن ما کم بود که بخواهند درباره حقوق زنان صحبت کنند، اما از همان دوران نوجوانی ما را تشویق میکردند که در جامعه حضور پررنگی داشته باشیم. یعنی علاوه بر انجام وظایف خانه، از جامعه و حضور موثر در آن غافل نشویم.
شما به مدارس معمولی میرفتید؟
من و خواهر دوقلویم - طیبه خانم- به مدرسه اسلامی میرفتیم، هم دبستان و هم دبیرستان و یادم است در سال 48 یا 49 یک سال مانده که دیپلم بگیریم، قانونی مطرح شد که دختران باید به سپاه دانش که حالت سربازی داشت به شهرهای دیگر بروند و یکی، دو سال آنجا باشند. مدرسهای که ما بودیم هیئت امنای مذهبی داشت. ما که کلاس 11 بودیم گفتند سال آخر دبیرستان نداریم و بعد از این دیگر نمیتوانستیم ادامه بدهیم. من به نوبه خودم خیلی هم خوشحال شدم که دیگر ادامه تحصیل نمیدهم و با چه خوشحالی به منزل آمدم. به پدر گفتم که مدرسهام تمام شد و دیگر نمیروم. پدر گفت این طوری که نمیشود! باید درستان را بخوانید. آن زمان منزل ما شمیران تجریش بود و در میدان منیریه مدرسه دوشیزگان بود و پدر گفت باید به آن مدرسه بروید و ما از تجریش تا آنجا با سرویس میرفتیم. بالاخره دیپلم را گرفتیم و بعد پدر ما را تشویق کرد که دانشگاه برویم. بعد دانشسرا رفتیم و در نهایت معلم شدیم.
همه فرزندان دختر معلم شدند به جز وحیده خانم که داروساز و نماینده مجلس شدند؟
دقیقا. ما پنج خواهر و پنج برادر هستیم که فقط وحیده، دکتر داروساز شد و بقیه دختران معلم شدند.
با مفهوم مبارزه چه وقت آشنا شدید؟
با وجود اینکه پدر در زندان بودند، ولی در آن سن اصلا درکی از این مسئله نداشتیم. خاطرهای الان یادم آمد که کلاس اول، دوم دبستان بودم و پدر را نمیدیدیم. مادر گفت که میخواهیم پدر را ببینیم. هیچ تصوری نداشتیم که چرا پدر در خانه نیست. یادم هست کلاس دوم بودیم. من یک هم کلاسی خیلی صمیمی در مدرسه داشتم. دوستم گفت که من میخواهم ایام تعطیلات عید بیایم خانه شما و بعد آمد و من در را باز کردم و دیدم این دختر با آقایی آمده است. خیلی دلواپس و ناراحت شدم. به مادر گفتم دوستم با آقایی آمده است. مادرم گفت که خب پدرش او را آورده و من یکه خوردم؛ چون فکر میکردم پدرها نباید خانه باشند. بعد هر بار بهانه میگرفتم پدرم کجاست، مادر ما را به زندان قصر میبرد. پدر را 10 دقیقه میدیدیم و با ما شوخی میکرد و به ما میگفت خیلی خوبم و فعلا باید اینجا باشم و بعد دوباره به خانه برمی گشتیم. البته مادر سعی میکرد جای خالی پدر را پر کند؛ یعنی هم مادری میکرد و هم پدری. به درس و مدرسه ما میرسید و خلاصه سعی میکرد چیزی برایمان کم نگذارد.
یادم است کلاس سوم دبستان در مدرسه معلم از بچهها سؤال میکرد که شغل پدرتان چیست. برخی میگفتند پدرم مهندس است یا دکتر و خلاصه هر کسی چیزی میگفت. نوبت به ما رسید و به خواهرم گفتم چه بگوییم؟ بگوییم بابا زندان است یا آخوند یا مفسر قرآن یا استاد دانشگاه؟ چون پدر مدرسه سپهسالار درس میداد. همین جوری پچ پچ کردیم و آن قدر ضدو نقیض گفتیم که معلم هاج و واج مانده بود و بعد به مدیر مدرسه گفت و مادرم را خواستند.

فهمیدند که پدر زندانی سیاسی است؟
مادر میگفت نباید به کسی بگویید که پدر زندان است. نمیدانم بالاخره مامان به مدیر مدرسه و مسئولان چه گفت ولی ما نباید درباره وضعیت پدر چیزی میگفتیم که چه شرایطی دارد.
در آن دوره نگاه مردم به آخوندها یا روحانیت چگونه بود؟
آن زمان یعنی در دهه های 40 و 50 روحانیون مورد احترام و توجه بودند و به خصوص که اگر گرایش سیاسی هم داشتند. البته یک چیز هم بود که اکثر فامیلها این طوری بودند که اگر پدر در زندان بود دیگر طرف ما نمیآمدند و فکر میکردند ممکن است این دامن گیرشان شود یا مشکلی در زندگی شان به وجود بیاید. ولی مجموعا مورد احترام بودند و توقع از خانواده روحانیون هم این بود که دست از پا خطا نکنند و حجاب را رعایت کنند. ولی پدر خودشان توقع نداشتند و میگفتند اگر نتوانستند در جامعه آزادی و دموکراسی را به وجود آورند، ولی داخل خانواده سعی کردند در اشل کوچکی این کار را انجام دهند.
به همین دلیل هم معروف است که فرزندان آیتالله طالقانی نسبت به یکدیگر دیدگاه های متفاوتی را در پیش گرفتند؟
البته اگر خطا میرفتیم، سعه صدر داشتند. من بارها مسائل دینی را زیر سؤال میبردم اما ایشان راه تساهل و تسامح را پیش میگرفتند و سعه صدر داشتند و به آنچه اعتقاد داشتند در خانواده عمل میکردند.
من شخصا به آیتالله طالقانی نگاه نقادانه دارم، از این نظر که چرا هم زمان دو زن اختیار کردند. شاید تعدد زوجین مردان برای زنان عرب مشکلی ایجاد نکند، اما ظاهرا DNA ایرانیان چنین چیزی را برنمی تابد، حتی اکثریت مردان ما را. تحلیلتان چیست؟
اولا پدر و مادرم فامیل بودند. این طوری که مادربزرگ با پدربزرگ یعنی پدر پدرمان با مادر مامانم ازدواج کرده بودند. یعنی پدر طالقانی خودش دو یا سه همسر داشت و آن موقع مادر ما ازدواج کرده و یک بچه داشت و بعد جدا یا فوت شده بود. مادر از راه خیاطی امورات را میگذراند. حتی موقع زندانی پدرم، مادرم خرج خانه را میداد. یک روز پدر در این باره به ما گفتند که در آیات دوم و سوم سوره نسا سفارش شده برای سرپرستی یتیمان با پاکانشان ازدواج کنید. بعد پدر دیگر قضیه را باز نکردند و گفتند این یک مسئله خصوصی و شخصی است.
یعنی مادر شما قبل از ازدواج با آقای طالقانی یک فرزند داشتند؟
بله. یک پسر به نام حسین آقا. با ایشان رفت و آمد داشتیم که چند سال پیش فوت شدند. ضمن اینکه من فکر میکنم این مسائل باید در زمان و شرایط خودشان مورد تحلیل قرار بگیرند. ممکن است نسل «Z» امروزی نگاه دیگری داشته باشند، اما اگر هر رویدادی را ببریم در زمان خودش و آن را بسنجیم درست تر است. حالا خاطرهای از دکتر علی شریعتی برایتان نقل کنم که یک دفعه در زندان دکتر شریعتی از مضرات و معایب دو همسر داشتن صحبت میکرد و پدرم در حالی که سیگار میکشیدند به سخنان ایشان گوش میدادند. بعد پدر گفتند: پس آقای دکتر به نظر شما من خیلی کار بدی کردم؟ گفتند: نه شما یک زن را گذاشتید در شمیران و دیگری هم در پیچ شمیران هستند و الان هم خودتان وسط آنها در زندان قصر مستقرید و کاملا مساوات و عدالت را رعایت کردید.
حتما بهتر از من میدانید هر جامعهای در گذر زمان در همه شئوناتش در حال تغییر است و نگاه انتقادی فرزندان به والدین طبیعی است. شکل انتقادهای شما به پدر چگونه بود؟ آیا به جدل و مجادله هم میرسید؟
بله. ما درخصوص بحث های قرآنی و مسائل اجتماعی با هم حرف میزدیم. جدا از تفسیر پرتوی از قرآن که از پدر منتشر شده بود، هر شب جمعه بچهها دور هم جمع میشدیم و پدر درباره آیات سوره بقره به خصوص درباره آدم و حوا و سکنا گزیدن در بهشت و رانده شدن آنها و... صحبت میکردند و همچنین درباره شیطان و سجده نکردن بر آدم و هبوط و توبه و صعود انسان و کلی آیات و اشارات بحث میکردند و بعدها تحت عنوان تفسیر خانواده منتشر شد و در نهایت احساس بالندگی میکردیم و اینکه انسان اشرف مخلوقات است. بعد افتخار میکردم که دخترم و اینکه مقام انسان بسیار والاست.
فرزندان همسر اول و دوم آیتالله با هم مراوده داشتند؟
فقط پسرها؛ دختران خیر. حتی در ملاقات های حضوری که برای پدر میرفتیم یا دختران همسر اول میرفتند یا دختران همسر دوم. هیچ وقت با هم نمیرفتیم.
آیتالله طالقانی بزرگ ترین اعتراضی که به شاه داشتند چه بود که به بهای آن زندان را خریدند؟
پدر اولین بار که زندان رفتند سال 1318 بود که به برخورد مأموران رضاشاه با حجاب یک زن اعتراض داشتند. مثل اینکه در خیابان خانمی باحجاب بودند و سربازها با ایشان برخورد بدی میکنند. یک بار پدر برای ما این طوری تعریف کرد که سر چهارراهی داشتیم میرفتیم، پاسبانی پایش را روی چادر خانمی میگذارد و از سرش کشیده و پاره میشود و به آن خانم توهین میکند و پدر سیلی توی گوش آن سرباز میزد و میگوید حق نداری به این خانم توهین کنی و همان جا بازداشت میشود و برایش پرونده سازی میکنند و به یک سال زندان و جریمه نقدی محکوم میشوند. یعنی حقوق مردم برایشان اهمیت داشت.
پس این هم به نوعی در دفاع از حقوق زن بود؛ البته در ظرف زمانی آن دوران؟
در آن موقع با توجه به شرایط، آزادی برایشان اهمیت داشت. مهم بود که انسانها تا آزاد نباشند رشد نمیکنند و تا آزاد نباشند نمیتوانند تصمیم گیری کنند.
و طی 37 سال سلطنت محمدرضا پهلوی اعتراض شان چه بود؟
خب کودتا علیه دکتر مصدق و بازهم نبود آزادی سیاسی و نابرابری و خفقانی که به وجود آمد و ادامه همان عضویت در جبهه ملی بود. ایشان میگفت مردم باید آگاه باشند تا بدانند حقوق شان چیست.
پس نگاه توسعه گرانه سیاسی داشتند که در ذیل آن آزادی بیان و... قرار میگرفت؟
بله.
بعد از انقلاب چطور؟
بعد از انقلاب طی شش ماهی که بودند -یعنی از آبان 57 تا شهریور 58- بحث شان همین مسائل بود که مردم باید حاکم بر سرنوشت خودشان باشند و فضای بسته سیاسی را برنمی تابیدند.
وقتی انقلاب پیروز شد و به محض اینکه فهمیدند رژیم شاهنشاهی سرنگون شده و قرار است جمهوری جایگزین آن شود، واکنش پدر چگونه بود؟
پدر از سال 54 زندان رفتند و به مدت 10 سال محکوم شدند. طبیعتا در جریانات 57 داخل زندان بودند. منتها ما فردای 17 شهریور با ایشان ملاقات داشتیم؛ چون مریض احوال بودند و در بهداری زندان قصر بستری . آنجا روزنامه هم زیر بالشت شان گذاشتم و وقایع شهریورماه را برایشان توضیح دادم.
حتی در رسالههایی که قبل از انقلاب بود و حالا هم هست، احکامی راجع به نماز، روزه، حج و... داریم، اما آقای بروجردی و برخی از آقایان علما درباره حجاب در رساله چیزی نگفتهاند. برای اینکه اولا متفق نبودند و دوم اینکه متنوع است و هرکس میتواند هر جوری باشد و این پذیرفته شده است
شما 17 شهریور در میدان ژاله حضور داشتید؟
من و خواهرم کنار میدان بودیم و وقایع را از نزدیک میدیدیم. منتها برادر کوچک ترم، محمدرضا، کنار مردم بودند و زخمیها و جنازهها را حمل میکردند، لباسش آغشته به خون شد.
دیگر تقریبا ایشان را جسته گریخته در جریان مسائل قرار دادیم تا اینکه آبان ماه 57 ایشان آزاد شدند. برای مطالعه بد نیست خاطرهای از آقای منتظری نقل کنم که بعدا پدر خودشان هم گفتند. «نزدیک مهر یا آبان 57 داخل زندان بود که من نصف شب ساعت 2:30 از خواب بیدار شدم و دیدم آقای طالقانی نخوابیده و گوشه سلول تو سه کنج نشسته و دارد سیگار میکشد و دورش پر از دود بود. به او گفتم مرد داری با خودت چه میکنی؟ چرا این جوری میکنی؟ پاسخ داد: میدانی چه شده؟ الان شاه میرود و سلطنت فرو میریزد و مملکت دست روحانیت میافتد. روحانیت هم نه اطلاعاتی از مسائل اداری دارد و نه حکومت داری بلد است و هیچ تجربهای هم ندارد، ولی مردم از روحانیت انتظار دارند.
آن وقت چون ما هیچی بلد نیستیم، خراب میکنیم. اون دینی هم که مردم دارند از دست میرود و من نگران این مسئله ام». آیتالله طالقانی میدیدند مسائل دارد زود پیش میرود و تغییرات حرکت تندی دارند، بنابراین مردم باید آمادگی لازم را داشته باشند و مسئولان هم باید افراد زبده باشند تا حکومت داری کنند؛ در غیر این صورت به ضرر مردم تمام میشود. برای همین وقتی از زندان آزاد شدند، یادم هست که رادیو و تلویزیون اعلام کردند آقای طالقانی آزاد شدند. همان روز رفتیم دم زندان قصر به استقبال ایشان. از آنجا قرار بود آزاد شوند. به اتفاق آقای منتظری رفتیم و جمعیت و ماشین زیادی مقابل زندان حضور یافته بود. مأموران دو تا از درهای بزرگ زندان قصر را که ماشین رو بودند، باز کرده بودند و یک پیرمردی که عبایش روی سرش بود، با یک ساک دستی از زندان بیرون آمد و با استقبال جمعیت مواجه شدند. البته جسم شان خیلی ضعیف و نحیف شده بود. سرفه میکرد و احتیاج به استراحت داشت. بعد برادرانم ایشان را سوار ماشین کردند و به سمت منزل بردند و آنجا هم جمعیت پر بود، حتی توی کوچه پر بود. خانه دیگر جا نداشت و حکومت نظامی هم ساعت شش اعلام شده بود. ساعت 2:30 بعدازظهر ایشان را آزاد کردند و پدر آمد دم پنجره به مردم گفت که اذیت میشوید، چون چند ساعت دیگر اینجا حکومت نظامی است و ممکن است مردم را بگیرند و برایتان مشکل به وجود آید و بعد دم آن پنجره کوچک که عکسش هم هست با مردم صحبت کرد. یکی، دو بار چند تا از پزشکان دیدند رنگ بابا پریده و لبانش خشک شده، او را کنار میکشند و میگویند هیجان برایشان خوب نیست که پدر میگویند مگر من کی هستم و واقعا به مردم فکر میکردند. برای همین بعد از یک هفته به توصیه پزشکان در بیمارستان سوم شعبان بستری میشوند تا هم استراحت کنند و هم فرصت مطالعه داشته باشند.
با توجه به اینکه هنوز انقلاب پیروز نشده بود، عوامل ساواک با ایشان کاری نداشتند؟
نه، ولی مردم به استقبال میآمدند. جالب بود که ما پدر را بیمارستان برده بودیم تا استراحت کنند و آرامش بیشتری داشته باشند و به دور از هیجانات تحت مراقبت باشند، ولی همچنان مورد لطف مردم قرار میگرفتند. پدر هم نمیتوانست جواب نه به مردم بگوید، بنابراین بعد از سه روز گفتند بهتر است به خانه برگردند. به خانه آمدند ولی تحت نظر پزشکان بودند.
یکی از دوستان آقای طالقانی، مهندس بازرگان بودند. ایشان برای دولت انتقالی چه ایدهای داشتند؛ با توجه به اینکه دغدغه های ایشان برای حکومت داری عمیق و مهم بود؟ چون به نظرم ما الان در دورهای هستیم که نیاز داریم گذشته خودمان را تحلیل، نقد یا حتی مدح کنیم.
نظریه ایشان در واقع همان حاکمیت مردم بر مردم بود. اول این بود که به قانون اساسی دست نزنیم، قانون اساسی خوب است و هیچ مشکلی ندارد.
یعنی همان قانون اساسی که آقایان عبدالکریم لاهیجی و حاج سیدجوادی و دیگران نوشتند؟
خیر. منظورشان همان قانون اساسی زمان شاه بود که بعدها اولین کاری هم که کردند به جمهوری اسلامی رأی دادند. ایشان مثل آقای بازرگان فکر میکردند. به قول آقای بازرگان، در ابتدا شاه باید سلطنت کند و نه حکومت و در شرایط مناسب تری امور به مرور و گام به گام درست شوند. ولی عجله شد و بعد هم آقای بازرگان گفت نه و بعد مجلس خبرگان قانون اساسی به وجود آورد و قانون اساسی تغییرات زیادی کرد و پدر که اصلا نمیخواست داخل آن جریانات باشد، برادرانم ایشان را ثبت نام کردند و همان قانون اساسی که نوشته شد مورد تأیید آقای خمینی قرار گرفت. خب بعد ایشان ایراداتی بعدا در مورد شکل مملکت داری گرفتند و دلخوریهایی به وجود آمد که البته ایشان به زبان نمیآوردند اما آن چیز مهمی که وجود داشت این بود که ایشان سعی میکرد خود را رقیب امام خمینی نداند. چون آقای خمینی هنوز به تهران نیامده بودند و آقای طالقانی مثلا سمبل حرکت و تظاهرات بودند و سعی میکردند رقیب آقای خمینی نشوند و این مسئله برایشان مهم بود که جدا نشوند و همه جا میگفتند من روی رهبری ایشان تأیید میکنم و به دنبال وحدت ملی بودند.
یکی از نکات مهم این بود که ایشان نکتهای را درباره حجاب در روزنامهها مطرح کردند که امام (ره) هم تأیید کردند. اما چه شد که این مسئله مسیر دیگری را طی کرد؟
بله. ایشان نظرشان را درباره حجاب اعلام کردند، اما پس از فوت شان، سپس مسئله حجاب در ادارات مطرح شد و اینکه خانمها به چه شکلی حضور پیدا کنند و خانمها از ارتش استعفا دهند، ولی بعدها تندرویهایی صورت گرفت.
به تندرویها اشاره کردید؛ جالب است بدانید درباره مسئله حجاب هیچ کس گردن نمیگیرد که چرا مسیر این گونه طی شد. با اینکه با افراد مختلف صحبت کردهام، اما به نتیجهای نرسیدهام. تحلیل شما چیست؟
ما هم نمیدانیم! من خودم که در مدرسه بودم، به این مسئله اعتراض میکردم که چرا دارید به مادرانی که فرزندانشان را به مدرسه میآورند مسئله حجاب را تحمیل میکنید. معترض هم میشدم که باید چنین دستورالعملهایی مصوبه هیئت دولت باشد و مورد تأیید مجلس قرار بگیرد. ولی بعد میگفتند این مربوط به امنیت ملی است و شورای عالی انقلاب فرهنگی تصویب کرده است. متعددبودن این قانون گذاریها و تندروی های عوامل خودسر باعث شد فضا به این سمت پیش برود.
مدتی است فیلمی از شما در فضای مجازی پخش شده که بعد از جریانات 1401 به نقد حجاب اجباری پرداختید. درباره آن بگویید.
من دیدم که موضوعات اصلی جامعه ما، مسائل معیشتی و اقتصادی، روابط خارجی و بینالملل است، ولی از سال 1401 به سمت برخورد خشونت آمیز با بانوان و سرکوب کردن پیش رفت. ما آگاه هستیم به اینکه اصلا «حجاب» در قرآن مجازاتی برایش پیش بینی نشده و نیست.
تا جایی که من مطلعم در قرآن حجاب فقط درباره همسران حضرت رسول اکرم (ص) سفارش شده است و حتی کنیزکان هم نیازی به حجاب ندارند. شما که پژوهشگر قرآن هستید، نظر کامل قرآن را در این زمینه توضیح دهید.
قرآن در سوره های مبارکه نور و احزاب، هم همسران پیامبر را خطاب قرار میدهد و هم مومنین و مومنات را. و در اوایل سوره نور، میفرماید که مردان چشمان خود را نگه دارند و سرشان را پایین بیاورند و ببندند.
حتی گفته میشود روزی حضرت علی (ع) روی سکوی مسجد با چند نفر از دوستانش صحبت میکردند که چند خانم از نظر ظاهری شاید بی حجاب یا کم حجاب از کناری رد میشدند و حضرت به مردان میفرمایند که سرتان را پایین بیندازید و با دست شان چشمان مردان را میگیرد. حتی حرفی به آن زنان نمیزنند و با بزرگواری از این مسئله رد میشوند. پس در قرآن برای مسئله حجاب مجازاتی نداریم ولی برای قتل، دزدی و مسائل دیگر مجازات تعریف شده است؛ بنابراین وقتی خدا مجازات نمیگذارد، پس بنده خدا که دیگر جایگاهی ندارد تا بخواهد در این مسئله مجازات تعیین کند. حالا که ماشین توقیف میکنند، جریمه میگذارند و... .
ضمن اینکه برخی افراد میگویند اصلا حجاب جزء فروع دین هم نیست.
ببینید حجاب حتی به مسلمین توصیه نشده، بلکه به مومنین سفارش شده است... .
چون هر عملی با آگاهی و آزادی انجام شود، مقرب نزد خداست.
بله، حجاب به مومنین توصیه شده و حتی به مسلمین هم توصیه نشده است. در یک آیه اشاره میکنند که این اعراب میگویند ما مومن هستیم و ایمان آوردیم. میگویند نه! شما تسلیم شده هستید، ولی مومن نیستید. چون ایمان بالاتر از مسلمانی است. تنها تسلیم شدن کافی نیست. ممکن است تسلیم شدن از روی اجبار باشد ولی وقتی مومن باشید، یعنی ایمان قلبی دارید. وقتی ایمان آوردید و باور پیدا کردید، دیگر از روی اختیار این کار را میکنید. وقتی بر اساس اختیار باشد و آگاهی پشتش باشد، آن کار عالی است. بعد هم آزادی بستگی به فرد و شرایطش دارد. یادم هست پدر مثال میزدند به اینکه مثلا باید زمان و مکان را در نظر گرفت. مثلا خانمی که در شالیزار برنج کار میکند، باید شلوارش را بالا بزند تا به شالیزار وارد شود یا خانمی که کشاورزی میکند، باید آستینش را بالا بزند تا بتواند کارش را انجام دهد. پس شرایط مهم است.
جالب این است که اصل غض بصر مردان را کنار گذاشتهایم و زنان را تحت فشار قرار میدهیم!
بله، آنها را آزاد گذاشتیم و به خانمها فشار میآوریم تا مبادا تحریک شوند.
در قرآن گفته میشود «لا اکراه فی الدین» و البته بعدش میفرماید «قد تبین الرشد من الغی» چون شناخت پله پله است، اما در بدو امر اجباری در کار نیست. وقتی در خود اصل دین اجباری وجود ندارد، پس چطور میتوان از اصل کوچکی میان اصول بزرگ اسلامی پیروی کرد؟
حتی در رسالههایی که قبل از انقلاب بود و حالا هم هست، احکامی راجع به نماز، روزه، حج و... داریم، اما آقای بروجردی و برخی از آقایان علما درباره حجاب در رساله چیزی نگفتهاند. برای اینکه اولا متفق نبودند و دوم اینکه متنوع است و هرکس میتواند هر جوری باشد و این پذیرفته شده است. در جامعه نباید هر چیزی را یک طور ببینیم، دیگر حجاب که جای خود دارد.
خانم طالقانی، وقتی بحث حجاب مطرح میشود، بلافاصله بحث برهنگی را مطرح میکنند، در صورتی که هیچ کس با برهنگی موافق نیست. اصولا در همه جای دنیا جوامعی که عقلی در سر دارند، با برهنگی موافق نیستند. به نظر شما عفیف بودن چه معنایی دارد؟
وقتی میگویند چشم تان را ببندید و گریبان تان را بپوشانید، یعنی به پاکی و پاکدستی توصیه میشود. یک انسان باوقار و باحیا چارچوبی برای خودش دارد. البته بستگی به آگاهی افراد دارد. همه به یک اندازه آگاهی ندارند و هر چه فضا بازتر باشد، آگاهیها بیشتر میشود. الان هم در جامعه و دنیای جدید با هوش مصنوعی چه خواهیم کرد یا همین طور با ماهواره و اینترنت. نمیشود چشمان مان را روی اینها ببندیم. پس برای اینکه سالم زندگی کنیم، باید آموزش داده شود. هر کسی در دایره آگاهی و وقار خود زندگی کند. در ثانی همه جامعه مومن و مسلمان نیستند؛ ما در جامعه بی دین، مسیحی و یهودی داریم. پس تکلیف اینها چه میشود؟ یادم میآید در سال 60-61 من در آموزش و پرورش منطقه 2 کار میکردم، یک قسمتی وجود داشت و فردی هم گذاشته بودند تا به اصطلاح مراقب افراد و ظاهرشان باشد. یک روز دیدم آقایی به خانمی میگفت ریمل و رژگونه هم زدی و حجابت درست نیست! به من خیلی برخورد و تعجب کردم. به این آقا گفتم شما حق نداری این حرفها را بزنی! بلند شو از اینجا برو و رفتم پیش رئیس و اعتراض کردم به اینکه این چه وضعی است در اداره؟ چرا باید یک آقا، یک خانم را برانداز کند؟ گفتم به کجا داریم میرویم؟ بعد گفتند ما به آن خانم مرخصی دادیم، امروز نیامده، جایش آن آقا را گذاشتیم! حالا اگر آقایان مواظب چشم های خود باشند و همین طور زنان، جامعه به همین سادگی سالم میماند. آن وقت دیگر تحکم لازم نیست.
آیا یک زن میتواند خوانندگی کند؟
من فکر میکنم مانعی ندارد؛ چون یادم است پدر میگفتند هر صدایی برای انسان زیبا ست، مثل صدای آبشار، صدای بلبل، صدای پرنده ها. اینها قشنگ هستند و آدم لذت میبرد. هیچ جای قرآن نگفته صدای زن نباشد.
چرا فرزندان آقای طالقانی در نشر افکار آیتالله سکوت کرده اند؟
ما سکوت نکرده ایم. بعد از فوت پدر مجتمع فرهنگی طالقانی تشکیل دادیم و همه اعضای خانواده در این زمینه فعال هستند. تمام مطالب، نوشتهها و سخنرانی هایشان دارند جمع آوری میشوند. البته موانعی هم در مسیر ما هست ولی همواره جلسات کوچک درباره پدر برگزار میکنیم. اما برای برنامه های پرجمعیت باید مجوز بگیریم. ما مدتها در حسینیه ارشاد مراسم سالگرد برای پدر میگرفتیم ولی از زمان آقای احمدی نژاد حسینیه ارشاد بسته شد و چیزی هم دست ما نیست. الان هم در کانون توحید بسته به شرایط گاهی مراسم برگزار میکنیم.
با مرحوم محمد بسته نگار، همسرتان، چگونه آشنا شدید؟
ایشان از هم بندی های پدرم در زندان در دهه 40 بودند. آن زمان دانشجو بودند که دستگیر شدند. نکته مهم این بود که پدر درباره ازدواج دخترها هیچ وقت نه اجباری میکرد، نه توصیهای میکرد که حتما باید با فلانی ازدواج کنیم یا نکنیم. چند بار در ملاقات با پدر همین طور همدیگر را دیدیم تا اینکه قبل از رفتن پدر به تبعید در مسجد هدایت آقای دکتر به پدر چنین توصیهای کردند که میخواهند ازدواج کنند. خلاصه ما 20 جلسه صحبت و در نهایت ازدواج کردیم. بعد هم آزادش کردند. بعد از آن دیگر نه حق درس و نه حق شغل داشتند. بعد دنبال کار رفتند و یک مقدار در شرکت انتشار و نشر کار کردند. بعد از ازدواج دوباره دستگیر شدند.
زندگی را چگونه اداره میکردید؟
بالاخره معلم بودم و با حق معلمی و کمک مادر یک مقدار توانستم خودم را جمع و جور کنم. البته زیاد آسان نبود. به ویژه سه سال آخر زندگی ایشان چون که دیالیز میشدند، در نوبت آمبولانس و بیمارستان و اینها بودیم، سخت میگذشت و سال 1397 هم به رحمت خدا رفتند.
قدردان زحمات شما بودند؟
بله، من را شرمنده میکرد و میگفت من نتوانستم آن چیز را که وظیفهام بوده، انجام بدهم که من میگفتم نه، اصلا این حرفها نیست. به هر حال وقتی آدم شرایطی را میپذیرد، راحت تر برخورد میکند.
از اینکه وارد چنین راهی شدید، پشیمان نیستید؟
اصلا. نه درباره پدرم و نه درباره همسرم. برای اینکه احساس میکنم تقریبا نباختم که در زندگی افسوس بخورم کاش این کار را نمیکردم یا این راه را نمیرفتم.
شما چند بچه دارید؟
سه دختر و دو پسر. الحمدلله بچه های خوبی دارم و قدرشناس هستند. قدر من و پدرشان را میدانند. برای همین از خدا شاکرم که من را در این مسیر قرار داد. برای اینکه ما تساهل و تسامح را از پدرم یاد گرفتیم. با هرکسی برخورد میکنم، فکر نمیکنم رقیب من هستند و خیلی مهم است که پذیرای همه جور افراد و افکار باشیم.
منبع: روزنامه شرق