هسه نابغه نیست!
نویسنده: هارولد بلوم
مترجم: فرزام کریمی
ستاره صبح: رمان «بازی مهرهی شیشهای»، آخرین رمان هرمان هسه که جایزه نوبل ادبیات را در سال 1946 برای او به ارمغان آورد، داستانی شگفتآور درباره پیچیدگیهای زندگی معاصر است و اثری کلاسیک در ادبیات مدرن بهحساب میآید. این رمان روایت گر زندگی فردی به نام جوزف نشت است که به درجات بالای انجمن کاستالیا رسیده است؛ کاستالیا، نام مکانی دوردست بوده که جامعه بهمنظور رشد و شکوفایی استعدادهای برتر نخبگان، آن را به وجود آورده است. جوزف از همان دوران کودکی، علاقهی شدید و عجیبی به مهارت یافتن در رمان بازی مهرهی شیشهای داشت؛ این بازی، نیازمند ترکیب قوانین زیباییشناسی با هنرهای علم گرایانه از قبیل ریاضیات، موسیقی، منطق و فلسفه است. شخصیت اصلی کتاب در بزرگسالی به دنبال تسلط بر این هنرها رفته و فراز و نشیبهای فراموشنشدنی و جذابی را از سر میگذراند. متن پیش رو روایت «هارولد بلوم» نویسنده و منتقد ادبی نامدار آمریکایی درباره این کتاب است.
زمانی که جوان بودم دو اثر «دکتر فاستوس» نوشته توماس مان (1947) و رمان «بازی مهره شیشهای» (1943) نوشته هرمان هسه را مطالعه کردم که بیشک هر دو کتاب از آثار فاخر کلاسیک آلمانی پس از جنگ جهانی دوم محسوب میشوند. هسه با آخرین رمان خویش به نام «بازی مهرهی شیشهای» توانست فاتح جایزه نوبل شود و ازاینرو نامش در کنار همتایش توماس مان قرار گرفته است. فضا و نوع واژگان هر دو رمان یادآور لیبرالیسم آلمانی و تحقیر روح ژرمنها زیر سایه نازیها بوده است.
در میان آثار این دو نویسنده، رمان «کوه جادو» اثر توماس مان و «گرگ بیابان» اثر هرمان هسه بیشتر از «دکتر فاستوس» و «بازی مهره شیشهای» مخاطبان را مجذوب خویش میکنند، حتی اگر در آلمان برخلاف این واقعیت باشد اما در ایالاتمتحده این واقعیت صادق است. «بازی مهرهی شیشهای» را میتوان پرترهای تقلیدی از توماس مان دانست، اما باید اینگونه بیان کرد که آثار هرمان هسه ازجمله «دمیان» و «سیذارتا» در دورانی جزو آثار پرطرفدار و مقبول بودهاند کما اینکه هسه توانست طرفدارانی از خردهفرهنگهای آمریکایی را جذب خویش کند. تمام آثار وی هنرمندانه نوشته شدهاند، اما در حقیقت اثبات کردهاند که جز در مقاطع کوتاهی، نادیده گرفته شدهاند.
رمان «بازی مهره شیشهای» از برخی جهات بیشتر از آنکه یک کتاب باشد، یک بازی است؛ بازی که ترکیبی از ادبیات و موسیقی غرب است. موسیقی غرب را میتوان برگرفته از فرهنگ غرب و موسیقی کلاسیک دانست. این اثر داستانی علمی تخیلی در استان خیالی کاستالیا روایت میشود و جوزف کنشت (شخصیت اصلی داستان) به سمتوسوی فرهنگی مبهم پیشروی میکند که هم در پی احیا و هم تقلیل زیباییشناسی است.
باید به کاستالیا به شیوهای دیگر نگریست، کاستالیا استعارهای از زوال و از دست رفتن فرهنگ متعالی است. زیباییشناسی در مواجهه با حجم وحشت و سرکوبی که نازیها به راه انداخته بودند برای هسه و مان عملگرایانه به نظر نمیآید. دراینارتباط با چشمپوشی از موضوع به کار گرفته شده در «بازی مهره شیشهای» و «دکتر فاستوس» میتوان گفت این آثار داستانهایی ناقص هستند. زیباییشناسی در سال 2002 جایگزینی بیفایده در عصر اطلاعات، فساد و ستیزهجویی است.
باخ، موتزارت، شکسپیر و دانته بهخودیخود فاخر و بیمانند هستند، حتی درزمانی که خود را از زوال فرهنگی موجود جدا ساخته باشیم. کاستالیا در سال 2002 متفاوت از سال 1940 به نظر میرسد، معادل آمریکایی جنبههای موسیقایی «بازی مهره شیشهای» که موسیقی جز را شامل میشود را میتوان لویی آرمسترانگ (موسیقیدان جز)، دوک الینگتون (رهبر ارکستر موسیقی جز)، چارلی پارکر (نوازندهی جز) و باد پاول (پیانیست جز) دانست. این امکان وجود دارد که کاستالیای آمریکایی، کلاسیک جز را در نقطه مقابل با سنت شعری آمریکایی بداند. «بازی مهره شیشهای» قصد ترکیب چارلی پارکر و والاس استیونز را دارد تا با این رویه تفاوتهای مختصر و ظرفیتهای نقد فرهنگی را با یکدیگر ادغام کند.