نویسنده: علیرضا قراباغی
مهر پدر و فرزندی چندین بار در دل سهراب جوان به جنبش درمیآید. او پیش از جنگ، دو بار سراپردهی رستم را به هجیر نشان میدهد و نام آن پهلوان را میجوید، ولی پاسخ میشنود که یک پهلوان چینی گمنام بهتازگی به ایران آمده است. در آغاز نخستین روز نبرد نیز زمانی که رستم در رجزخوانیهای خود میگوید تاکنون چه بر سر تورانیان آورده است، بار دیگر سهراب شادمان میشود و خرد به او میگوید چنین پهلوانی نمیتواند بهتازگی از چین آمده باشد. پس:
چون آمد ز رستم چنین گفتوگوی
بجنبید سهراب را دل بر اوی
ولی رستم برای آنکه در صورت شکست، این جوان تورانی نپندارد که ایران دیگر رستم، تکیهگاه و امید ندارد، باز نام خود را پنهان میکند و میگوید:
که او پهلوان است و من کِهترم
نه با تخت و کام و نه با افسرم
روز دوم نبرد، باز رستم از بامداد به میدان رزم میرود، ولی سهراب همچنان احتمال میدهد که مبادا با پدر خود درگیر شده باشد. این بار پیش از رفتن به میدان، راز دل خود را با بارمان در میان میگذارد، زیرا پس از کشته شدن زنده رزم و انکار هجیر و رستم، دیگر راهی برای یافتن حقیقت به ذهنش نمیرسد. باوجودآنکه میداند بارمان گماشتهی افراسیاب است، از ناچاری با او درد دل میکند:
ز پای و رِکیبش، همی مهر من
بجنبد، به شرم آورَد چهر من
نشانهای مادر بیابم همی
به دل نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
نباید که من با پدر، جنگجوی
شوم، خیره روی اندر آرم به روی
آشکار است که هومان، حقیقت را پنهان میکند و میکوشد به سهراب بقبولاند که آن پهلوان رستم نیست. سهراب نیز آماده جنگ میشود و به میدان میرود. گرچه هنوز چیزی در ژرفای جانش به او میگوید این پهلوان باید پدرش باشد. پس یک بار دیگر آزمایش میکند: با روی خندان نزد رستم میرود و به او میگوید:
بمان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز نیرم نژاد
کنی پیشِ من، گوهر خویش یاد
مگر پورِ دستان سام یلی
گُزین نامور رستم زاولی
رستم بازهم کتمان میکند و به سهراب میگوید با این سخنان نمیتوانی مرا بفریبی. قرار دیروز ما بر این بود که امروز بجنگیم و کار را یکسره کنیم. فردوسی بزرگ که همواره رستم را چون قهرمان حماسههایش میستاید، رفتار این «یکی» را که مهر پدر و فرزندی در او نجنبیده است، دور شدن از خرد و نشانه آز میداند:
از این دو، یکی را نجنبید مهر
خِرد دور بُد؛ مهر ننمود چهر
همی بچٌه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا، چه در دشت، گور
نداند همی مردم از رنج آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
اما این آز چیست؟ سهراب به دنبال پدر آمده، پس طبیعی است که نشانههای پدر را بجوید؛ ولی رستم روحش هم خبر ندارد که ممکن است سهراب به میدان آمده باشد. در نگاه او، سهراب 10 سال بیشتر ندارد؛ تهمینه برای نگهداشتن پسر نزد خود، برای پدر نامه نوشته که پسرت هنوز جنگاور نشده؛ بیگمان در آن نامه، نام فرزند را هم به جهانپهلوان نگفته؛ و باوجود آنکه رستم درخواست کرده بود تا بازوبندش را برای شناسایی بر بازوی پسر ببندند، چنین کاری را انجام نداده است. پس گناه رستم چیست و مگر دفاع جهانپهلوان در برابر دشمن متجاوز را میتوان نادرست دانست؟ داوری نابغه طوس هرگز چنین نیست. آز در اینجا برخورد یکبعدی و کنار گذاشتن همهجانبه نگری خردمندانه است. رستم بیش از هر چیز به این میاندیشد که مبادا در برابر لشکریانی که جنگ آن دو را از دور میبینند، سرافکنده شود:
جوانی، چنین ناسپرده جهان
نه گُردی، نه نام آوری از مِهان
به سیری رسانیدم از روزگار
دو لشکر نظاره بدین کارزار
در روز دوم هم، زمانی که سهراب دستخوش تردیدهاست و به هر چیزی دست میاندازد تا پدر را بشناسد و حقیقت را بیابد، رستم زودهنگام، آماده کارزار، در میدان ایستاده است و نمایشنامهنویس بزرگ میگوید:
همه تلخی از بهر بیشی بُوَد
مبادا که با آز خویشی بود