علیرضا قراباغی-شاهنامه پژوه
بیگمان همه ما این دو بیت حماسی و غرورآفرین را شنیدهایم:
چو ایران نباشد، تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سربهسر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
با توجه به توضیحات دکتر خالقی و بر پایهی پژوهش دکتر خطیبی نازنین، این بیتها همزمان با جنگ جهانی دوم، با برداشتن دو بیت از دو داستان شاهنامه، تغییر دادن و کنار هم گذاشتن آنها ساخته شده است. بیت نخست برگرفته از داستان رستم و سهراب است. پهلوان جوان نخست تلاش کرد با نشان دادن سراپردههای گوناگون، از زبان هجیر نام رستم را بشنود و دودلی خود را کنار بگذارد. سهراب حس کرده بود پهلوان سراپردهی سبز باید پدرش باشد، زیرا هم از دیگر پهلوانان برتر بود و هم نشانیها با گفتههای مادر برابر بود؛ ولی زمانی که هجیر هیچیک از سراپردههای دور و نزدیک را متعلق به رستم ندانست، پهلوان سراپرده سبز را گمنامی چینی وانمود کرد و گفت که شاید رستم در زابلستان سرگرم شکار و خوشگذرانی باشد، کاسه بردباری سهراب سر رفت و دیگر آشکارا به او گفت که همه سخنهای پیشین بهانه بود و من تنها به دنبال نام یک نفر، یعنی رستم هستم:
مرا با تو امروز پیمان یکی است
بگوییم و گفتار ما اندکی است
اگر پهلوان را نِمایی به من
سرافراز باشی به هر انجمن
تو را بینیازی دهم در جهان
گشاده کنم گنجهای نِهان
ور ایدون که این راز داری ز من
گشاده بپوشی به منبر سخَن
سرت را نخواهد همی تن بهجای
میانجی کن اکنون بدین هر دو، رای
دیگر تعارفها و حاشیهها کنار میرود و آشکار میشود که گرانیگاه گفتگو بر سر رستم است. لحظه تصمیمگیری نهایی فرارسیده است. هجیر یا باید خطر مرگ را بپذیرد و یا نام رستم را بگوید. هجیر همچنان بر این باور است که هیچکس در برابر جهانپهلوان ایران تاب پایداری ندارد. پس مانند گردآفرید، دلش نمیخواهد سهراب کشته شود و تلاش میکند او را از اندیشه نبردآزمایی با رستم دور بدارد. به پهلوان جوان میگوید مگر از جان خودت سیر شدهای که رزم رستم را میجویی؟ نابغه طوس، این گفتگوها را بسیار هنرمندانه سامان داده است. بیگمان سهراب در دل از اینکه کسی نیرومندی پدرش را اینچنین میستاید، شادمان است؛ ولی در ظاهر سخنانی بر زبان میراند که هجیر بپندارد او رستم را خوار میدارد:
بدو گفت سهراب از آزادگان
سیهبخت گودرزِ گَشوادگان
کجا چون تو را خوانْد باید پسر
بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیدهای؟
که بانگ پی اسپ نشنیدهای
که چندین ز رستم سخن بایدت
زبان بر سُتودنْش بگشایدت
از آتش تو را بیم چندان بوَد
که دریا بهآرام و خندان بود
چو دریای سبز اندرآید ز جای
ندارد دَم آتش تیز پای!
سر تیرگی اندرآید به خواب
چو تیغ از میان برکشد آفتاب!
اگر ظاهر این سخنان را کنار بگذاریم، هیچ خوارداشتی نسبت به رستم در آنها نیست. چگونه ممکن است فرزندی که به عشق دیدن پدر به ایران آمده، او را مظهر تیرگی بنامد و بخواهد سرش بریده شود و به خواب ابدی فرو رود؟! اما هجیر این سخنان را بهگونهای دیگر میشنود و نگران است که اگر رستم را نشان دهد، سهراب گروهی از تورانیان گرد آورد و به همراه یک انجمن، امید ایرانیان را از پای درآورد. پس دیگر بیهیچ تعارفی رودرروی سهراب میایستد و برای نخستین بار، لحن آرام را کنار میگذارد:
به سهراب گفت این چه آشفتن است
همه با من از رستمَت گفتن است!
هجیر اسیر، این سپهدار دلیر، مرگ را برمیگزیند و با خود میگوید اگر قرار باشد ایرانیان از میان بروند، زنده ماندن من چه ارزشی دارد؟ اگر این همه انسان گزیده و پهلوان ستوده «نباشد به ایران، تن من مباد!«
بیت نخست از همینجا و بیت دوم از داستان کاموس کشانی گرفتهشده که تورانیان به افراسیاب میگویند:
همه سربهسر تن به کشتن دهیم
از آن به که گیتی به دشمن دهیم
اگر توجه کنیم که منظور از «دشمن» در اینجا ایرانیان هستند، دیدگاه ستایش برانگیز فردوسی بزرگ را میبینیم که بیگانه با هر نوع نژادپرستی و قومگرایی، بدون ستایش جنگ میان ملتها، وظیفه مردمان هر مرز و بومی را دفاع از منافع ملی سرزمینشان میداند.