مهرداد مراد: ادبیات جنایی، با وجود محبوبیت گسترده، همچنان در حاشیه ادبیات جدی قرار دارد و بسیاری آن را بیش از آنکه «هنر» بدانند، «سرگرمی» میخوانند. این بیاعتنایی تاریخی، ریشه در تصوری نادرست دارد: انگار لذتبخشی و مخاطبپسند بودن، ارزش هنری را کاهش میدهد. گویی اگر کتابی پرخواننده باشد، خودبهخود از دایره آثار معتبر بیرون میافتد. این نگاه تحقیرآمیز در حالی ادامه دارد که بسیاری از بزرگترین نویسندگان تاریخ، ادبیات جنایی را بنیان داستاننویسی مدرن قرار دادهاند؛ داستایفسکی، شکسپیر و ادگار آلن پو نمونههایی روشن هستند.
بااینحال، ژانر جنایی وقتی در قالب رمان معاصر ظاهر میشود، با برچسب «کمارزش» مواجه میشود. همین فشار باعث شده نویسندگان برجسته برای ورود به این حوزه نام مستعار برگزینند؛ کسانی مانند سی. دی. لوئیس، جولیان بارنز و جان بنویل که برای حفاظت از اعتبار ادبی خود، شخصیت تازهای میسازند. این تغییر نامها نشانه ترس است: ترس از اینکه «جنایت»، دامن ادبیات جدی را آلوده کند.
ریشه این چالش را میتوان در دوگانهای دانست که کلایو جیمز مطرح میکند: «هیجان تعقیب» در برابر «لذت نثر». گویی منتقدان باور دارند این دو هرگز در کنار هم نمینشینند. اگر رمان پرتعلیق باشد، از عمقش کم میشود؛ اگر نثرش شاعرانه باشد، از سرعت و هیجانش میکاهد. درست در این تقاطع است که ادبیات جنایی گرفتار سوءتفاهم میشود؛ گویی خواننده باید میان تفکر و هیجان، انتخابی اجباری انجام دهد.
چندلر تلاش کرد این دیوار را بشکند. او رمان جنایی را به اثری اخلاقی، شاعرانه و درعینحال خیابانی تبدیل کرد. جمله مشهورش «در این خیابانهای پست، مردی باید قدم بزند که خودش پست نباشد» مانیفست پیوند زیبایی و خشونت، عمق و تعقیب است. اما پس از او، ژانر از نو دوپاره شد: بخشی عامهپسندتر، خشنتر و حادثهمحور شد و بخشی دیگر به سمت پیچیدگی روانی و ادبیات نزدیکتر رفت. این شکاف هنوز هم پابرجاست.
در میان چهرههای معاصر، جان بنویل نمونهای درخشان از این دوگانگی است؛ نویسندهای که برای نوشتن رمانهای جنایی نام «بنجامین بلک» را برمیگزیند. نقد کلایو جیمز درباره رمان Christine Falls «اصلاً میخواهی نویسنده جنایی اینهمه خوب بنویسد یا نه؟» خلاصه همه تناقضهاست: گویی در این ژانر، «زیادی خوب نوشتن» خودش یک ایراد است.
اما شاید مهمترین دلیل بیاعتنایی به ادبیات جنایی، ماهیت خود جنایت باشد. جنایت، آینهای بیرحم است؛ آینه ترسها، شکستها، طمعها و بحرانهای اخلاقی انسان. جامعهها معمولاً دوست ندارند در چنین آینهای خیره شوند. نقد ادبی رسمی نیز گاهی از همین ترس پیروی میکند و ژانری را که بیش از هر ژانر دیگری به تاریکیهای درونی انسان میپردازد، به حاشیه میراند.
با این حال نویسندگانی چون جیمز سالیس نشان دادهاند که جنایت میتواند بستری برای تفکر، شعر و فلسفه باشد. سالیس جنایت را نه رویدادی بیرونی، بلکه ادامه زخمهایی میداند که انسان در درون خود حمل میکند. در آثار او قتل، انفجاری بیرونی نیست؛ نشت تدریجی اندوه و فرسایش روح است. مشکل اصلی این است که بازار نشر معمولاً از مخاطب میخواهد بین «سرعت» و «عمق» یکی را انتخاب کند. یا رمانی میخواهد که تا نیمهشب بیدارش نگه دارد اما اثر ماندگاری نداشته باشد؛ یا اثری سنگین و شاعرانه که خواندنش نیاز به صبر و حوصله دارد. ترکیب این دو، دشوار و کمیاب است و همین کمیابی، ادبیات جنایی را در موقعیتی نامطمئن قرار میدهد.
اما حقیقت این است: ادبیات جنایی، اگر درست نوشته شود، یکی از انسانیترین گونههای ادبی است. چون در مواجهه با جنایت، انسان با تاریکترین و واقعیترین لایههای وجودش روبهرو میشود. ژانر جنایی، داستان قدرت، ترس، انتخاب، سقوط و رستگاری است؛ همان مفاهیمی که همیشه در قلب ادبیات بودهاند.
با وجود همه بیمهریها، ادبیات جنایی زنده مانده و خواهد ماند. چون تا وقتی انسان هست و تاریکی در دل اوست، روایت جنایت ضروری است؛ چه آن را «ادبیات جدی» بدانند و چه نه. این ژانر، نه فقط سرگرمی، بلکه تلاشی برای فهم انسان و جهان است؛ آینهای که بسیاری از نگاه کردن به آن هراس دارند، اما نمیتوان آن را نادیده گرفت.
برگرفته از: ایبنا