علی شروقی: رمانهای «لیلی و باغهای جهنم»، «قوها انعکاس فیلها» و «سارق چیزهای بیارزش» و مجموعه داستان «بهتزدگی» چهار اثر داستانیای هستند که تاکنون از پیام ناصر منتشر شدهاند. نوشتههای پیام ناصر اما، چنانکه در مصاحبه پیشِ رو خواهید خواند، به اینها خلاصه نمیشود. او فقط داستاننویس نیست؛ فیلمنامه و نمایشنامه هم مینویسد و میکوشد نویسندهای تماموقت باشد و تا جای ممکن از راه نوشتن امرار معاش کند؛ کاری که البته در ایران دشوار است.
ناصر در نویسندگی از فرمولهای رایج تبعیت نمیکند و معتقد است چگونهنوشتن را نمیتوان به کسی یاد داد. داستانهایش نیز نمایانگر همین نگاه به داستاننویسیاند؛ داستانهایی پر از رمز و راز و معما که در عین اینکه در چارچوبهای مرسوم نمیگنجند، چنانکه ناصر خود در این مصاحبه توضیح میدهد، ساختاری اندیشیده دارند.
این مصاحبه فقط درباره داستانهای پیام ناصر نیست. بیشتر درباره چگونگی شکلگیری داستان در ذهن اوست و نیز درباره اینکه فرایند نوشتن داستان را چطور پیش میبَرَد و از چه هنرمندانی تأثیر گرفته است و داستان از دید او چیست و چه معنایی دارد.
طی دوازده سال، چهار کتاب منتشر کردهام. اینجوری به نظر میرسد که کمکار هستم؛ اما واقعیت این است که در این سالها کمابیش هر روز در حال نوشتن بودهام. اینکه تولیداتم کم است ربطی به وسواس ندارد. در مورد خودم سختگیر هستم اما مراقبم این سختگیری از حدش فراتر نرود. بهعنوان نویسنده میدانم که وسواس میتواند به ضد خودش بدل شود.
برای من، حدوداً یک سال و نیم کافی است تا بتوانم رمانی با کیفیت مورد نظرم را به سرانجام برسانم و آمادهی چاپ کنم. برای رمانی دویستصفحهای، شش تا هشت ماه طول میکشد تا کامل نوشته شود و بعد از آن، یک سال هم برای بازنویسی وقت میگذارم، نه بیشتر.
بازنویسی برایم اهمیت حیاتی دارد؛ منتها بازنویسی فرایندی تکنیکی و بسیار دقیق است که ارزش و قدرتش را فقط از زمان نمیگیرد. شما میتوانید در بازهی زمانی مشخص، مس را به طلا تبدیل کنید، اما از آن به بعد، هرچقدر هم وقت بگذارید، قرار نیست طلا باز هم طلاتر شود! مسأله این است که آیا اصول کیمیاگری را بلد هستید یا نه! پس با اطمینان میگویم که وسواسی نیستم و به همان اندازه که واقعاً نیاز هست، بازنویسی میکنم.
علاقه ندارم فرایند نویسندگی را به کار کارمندی تبدیل کنم. برای ساعات نوشتنام برنامهریزی نمیکنم. ساعت مناسب همان ساعتی است که واقعاً دلم میخواهد بنویسم. معیارم حس و حال است نه زمان. منتها در طول دورهی نوشتن یا بازنویسی، نظمی ناخواسته بر کارم حاکم میشود. دلیلش این است که از بعد از ظهر تا نیمهشب میتوانم بنویسم. در باقی ساعتها توانایی تمرکز روی داستان (یا شاید بهتر است بگویم میلی به آن) ندارم. یادم نمیآید حتی یک بار در زندگیام مثلاً بین شش تا ده صبح چیزی نوشته باشم. به همین خاطر نویسندگیام خود به خود با نوعی برنامهی زمانبندی همراه میشود. البته منظورم از «نویسندگی» عملِ تایپکردن نیست. بخش خلاقهی نوشتن زمانی اتفاق میافتد که پشت کامپیوتر نیستم. مثلاً وقتی برای خرید بیرون رفتهام، در حال آشپزی هستم یا حتی تلویزیون تماشا میکنم، تمام مدت ذهنم درگیر خلق داستان است.
برای من شخصیت عامل شروع داستان نیست. معمولاً شخصیتها را در طول قصه و در مواجهه با چالشهایشان میشناسم. کلمه هم دغدغهی پیشینیام نیست. کلمه در خدمت داستان است نه برعکس. البته برای نویسندگانی که کلمهباز هستند و زبانآوری میکنند احترام قلبی قائلم، اما خودم نه بضاعتش را دارم و نه علاقه. در مورد «سارق چیزهای بیارزش» هم آنچه راوی در مورد اتصال کلمات به هم میگوید هدف اوست نه من.
اگر بخواهم جواب دقیقی به سوالتان بدهم باید دو عنصر را با هم تلفیق کنم. موتور محرک برای شروع داستان معمولاً یک موقعیتِ تصویری است. منظورم موقعیتی است که بیرونی و قابل مشاهده باشد. مهمترین ویژگی این موقعیتِ تصویری این است که در قدم اول باید مرا تحریک کند تا در مورد چگونگی یا چیستیاش طرح سوال کنم. همین که از نظر ذهنی در چنین وضعیتی قرار بگیرم قصه شروع میشود و «ماجرا» در واقع معلول حرکت من در طول قصه برای کشف همین چگونگی و چیستی است. غیر از این باشد از گسترش قصه لذت نخواهم برد. به همین دلیل هم از قبل پلات نمیسازم تا بتوانم خودم را در موقعیت خوانندهای قرار دهم که در مواجهه با این کشف و شهود قرار گرفته.