حدیث احمدی: شرافت همراه ثروت یا جنایت در پی فقر؟ این پرسشی است که رمان «داشتن و نداشتن»، بیپروا ما را با آن روبهرو میکند. همینگوی در این اثر، شخصیت اصلی خود را نه برای قهرمانی یا پیروزی بر ظلم، بلکه برای بقا و تابآوری به دل تاریکیها میفرستد. در جهانی که ادبیات پر از قهرمانان پوچ و خیالی است، «داشتن و نداشتن» با این اندیشه واهی میجنگد. همینگوی قهرمان نمیسازد؛ انسان میسازد. خسته، تنها، اما زنده.
هری مورگان نماینده همان طبقه فراموششدهای است که در داستانهای قهرمانمحور، تنها بهعنوان زمینه فقر یا دکور فلاکت دیده میشود؛ اما همینگوی این بار او را به صحنه پرتاب میکند: مردی که اخلاق را میشناسد، اما گرسنگی و نابرابری، بهتدریج او را میرباید و در وجود او تناقضی دائمی از «آنچه باید باشد» و «آنچه هست» موج میزند.
همینگوی با هری مورگان، انسانی خلق میکند که نه امید میدهد و نه درس اخلاق. او فقط زنده است و این زنده ماندن در جهانی آمیخته به جور، خود تجسمی از قهرمانی است. همینگوی نمینویسد بلکه روایت را نفس میکشد. در «داشتن و نداشتن» خبری از توصیفهای شاعرانه و جملات پرطمطراق نیست. او نقدهایش را خشک، دقیق و بیتفاوت، مانند سیلی بر صورت شخصیتهایش فرود میآورد. شخصیتها را در رینگ زندگی رها میکند تا بجنگند و خودش تنها نظارهگر میماند. اما زمانی که نوبت به توصیف میرسد، نه با جملات احساسی و نه حتی واژگانی تزئینی، بلکه با فضاسازی، سرمای روایت را تا عمق استخوانهای ما تزریق میکند. همینگوی در «داشتن و نداشتن» با زاویه دید سوم شخص محدود به هری مورگان، دنیای داستان را روایت میکند؛ روایتی بیرونی که گاه به امواج پرتلاطم درون هری میپردازد و دنیا را از پس چشمان او بازمیتاباند تا تجربهای چندلایه از واقعیت را پیش روی ما بگذارد. این زاویه دید نه اجازه همدردی کامل میدهد و نه حتی مجالی برای داوری ساده. خواننده را همان جایی مینشاند که باید: در دل اندوهی بیپایان و تصمیماتی به برندگی لبه چاقو و به نازکی تار مو؛ تصمیمهایی که هرگز سیاه یا سفید مطلق نیستند.
همینگوی با این انتخاب، فاصله را حفظ میکند تا ما در جایگاه قضاوت بنشینیم اما آنقدر نزدیک میشود که لرزش تردیدهای هری به جان ما هم بیفتد. فضای رمان «داشتن و نداشتن» همچون مه غلیظی است که همه چیز را در خود فرو میبرد و خواننده را میان انبوهی از خیال تنها میگذارد. این فضا را میتوان به گردبادی تشبیه کرد که به سرعت وقایع را میبلعد و یکییکی به سمت خواننده پرتاب میکند؛ خواننده ممکن است در ابتدا به مفهوم و ارتباط عمیق وقایع پی نبرد، اما در انتها، هنگامی که این گردباد به پایان میرسد، به آگاهی و ارزشمندی داستان گواهی میدهد. همینگوی با زیرکی تمام، توانسته احساس ناامیدی را در اوج امیدواری به انسان تزریق کند. فضا و روایت همینگوی خواننده را در میان تلاطم زندگی رها میکند؛ جایی که امید و ناامیدی گویی دست در دست هم میدوند. فضای سرد و بیرحم «داشتن و نداشتن» نه تنها پسزمینه داستان نیست، بلکه بخشی جداییناپذیر از شخصیتپردازی و تصمیمگیریهای هری مورگان و دیگر شخصیتهاست. این محیط سنگدل، همچون چراغ راهی عمل میکند که در عمق تاریکی، آنها را به سمتی اشتباه سوق میدهد؛ غافل از اینکه این نور، خود بصیرتی از تاریکی و پلیدی است. برای مثال، هری مورگان در جهانی زندگی میکند که ناامنی اقتصادی، فقر عمیق و خشونت اجتماعی همواره او را محاصره کردهاند.
همینگوی در پایان رمان، جایی که هری مورگان زخمی و درمانده از مشتهای روزگار بر خاک میافتد و در بازی با زندگی کیش و مات میشود، نه تنها داستان را به پایان نمیرساند بلکه پرسشهای اصلی آن را زندهتر میکند. این پایان، برخلاف کلیشههای همیشگی، به ما یادآور میشود که زندگی واقعی اغلب چنین است: پایانها ناتماماند، پیروزیها نسبیاند، و بقا، خود نبردی سهمگین و ناتمام است که چون ویروسی نسل به نسل منتقل میشود و ما در هر داستان هر چند خوب، در نهایت در برابر مرگ زانو میزنیم و تسلیم میشویم.
هری، مردی واقعی است که با وجود شکستهای پی در پی و ملالانگیز، با تنی خونین و لگدمال، به سختی به پا میایستد حتی اگر این ایستادن همیشگی نباشد. به این ترتیب، پایان این داستان یا همان معمای همیشگی انسان، نه نقطه پایان، بلکه آغازی است برای تأمل در تناقض وجودی انسان، در کشمکش میان داشتن و نداشتن و در واقعیت تلخ اما انکارناپذیر زندگی.