فاطیما احمدی - روزنامهنگار
اگر قرار باشد شاعر نابغهای را مثال بزنیم که همهچیز را بر هم زد، ادبیات را تکان داد، شعر را منفجر کرد و سپس با بیاعتنایی کامل آن را کنار گذاشت و رفت، نامی جز آرتور رمبو به ذهن نمیرسد. رمبوی شگفتانگیز، زاده آرِن در شمال فرانسه، کسی بود که تا پیش از بیستسالگی تمام شعرهایش را نوشته بود و بعد برای همیشه خاموش شد. اما همین چند سال اندک چنان فشرده، رادیکال، دیوانهوار و درخشان بودند که شعر فرانسه، و شاید شعر مدرن، را پیش و پس از او باید سنجید. رمبو نوعی کودک یاغیِ شعر بود؛ هم نابغهای زودرس، هم انقلابیِ بیقرار، و هم شاعری که انگار همه زبان را در مشت داشت و با آن از مرزهای تجربه انسانی عبور میکرد.
کتاب «زورق مست» گزیدهای از شعرهای آرتور رمبو که با ترجمه محمدرضا پارسایار از سوی نشر نو منتشر شده، یکی از دروازههای جذاب ورود به دنیای این شاعر غریب است. عنوان کتاب برگرفته از یکی از مهمترین شعرهای رمبو، یعنی «زورق مست» است؛ شعری که او در شانزدهسالگی نوشت و خود آن بهتنهایی نوعی بیانیه شاعرانه تمامعیار است. در این شعر، راوی که یک قایق رهاشده در دریا است، تصویری از انسانی است که از بند همه قواعد گسسته، در معرض امواج تجربه، توهم، سرمستی و فروپاشی قرار گرفته، و با واژگانی از جنس رویا، جنون، زیبایی و ویرانی سخن میگوید. رمبو در این شعر، و در بسیاری دیگر از اشعارش، از نوعی «دید شاعرانه» سخن میگوید که حاصل نوعی آشفتگیِ ارادی است؛ شاعر باید خودش را به دست بینظمی، رویا، زوال و حتی درد بسپارد تا به حقیقت تازهای دست یابد. این همان ایدهای است که بعدها سوررئالیستها از آن تغذیه کردند و رمبو را پیشاهنگ خود دانستند:
همین که سرازیر شدم از رودهای آرام و بیخیال
دریافتم که دریانوردان دیگر راهبرم نیستند
چراکه سرخپوستانِ پرهیاهو آماج تیرشان کردند
و برهنه بر تیرکهای رنگین میخکوبشان کردند.
اگر با من پنبه بود اگر گندم
به هر گونه بار و مسافر بیاعتنا بودم
چون که با یدکش قیلوقال آرام گرفت
از بند رودها رها شدم تا به هر کجا روانه شوم...
گزیده پیش رو، که از میان شعرهای رمبو انتخاب شده، بخشی از این جهان را پیش روی خواننده میگذارد: شعرهایی که در آنها نشانههای روشنی از نوجوانی و خشم و میل به طغیان هست، ولی همزمان نشانههایی از درکی عمیق از زبان و تصویر و موسیقیِ واژهها نیز خود را نشان میدهد. چه در «زورق مست»، چه در شعرهایی چون «کلاغان»، «اوفلیا»، «گفتهها» یا «فصلی در دوزخ»، رمبو دارد با جهان، با خود، با سنت ادبی فرانسه و با تمام ساختارهای معنا و اخلاق درگیر میشود. شعر او آمیزهای است از سحر زبان، تجربههای حسیِ تند و پرشتاب، و میل به عبور از همه حدها:
آن دم که جهان بیشهای تاریک شود برای چهار چشم شگفتزدهمان،
ساحلی شود برای دو کودک باوفا، خانهای آهنگین برای همدلی زلال ما- شما را خواهم یافت.
آن دم که در این جهان جز پیرمردی تنها و آرام و خوشسیما نباشد
و پیرامونش «تجملی بیسابقه»- به پایتان میافتم.
آن دم که خاطرات شما را تحقق بخشم، و آن زنی باشم که شما را به بند کشد- خفهتان میکنم...
از لحاظ تاریخی، شعر رمبو در دل تحولات بزرگ سده نوزدهم در فرانسه سربرمیآورد: قرنِ انقلابها، علم، صنعت، و البته بحرانهای دینی و اخلاقی. او ادامهدهنده سنت نمادگرایانی چون شارل بودلر است، اما خیلی زود راه خودش را از آنها جدا میکند و به سوی زبانی میرود که دیگر به نظم و ترتیب کلاسیک پایبند نیست. شعر او پیشدرآمدی است بر جریانهایی که بعداً در شعر آزاد، سوررئالیسم، و حتی شعر مدرن انگلیسیزبان (مثل تی.اس. الیوت و ازرا پاوند) دیده میشود. رمبو انگار زبانی از آینده را با دهانی از قرن نوزدهم حرف میزند:
آه، زیادهروی کردهام: ولی ای ابلیس عزیز،
تمنا میکنم چنین خشمگین به من منگر!
من در انتظار رذالتهای خُردِ جامانده، برای شما
که در نویسندگان عجزِ از توصیف و تعلیم را میپسندید
چند برگ از دفتر ملعونم را کنار میگذارم...
آندره برتون او را نیای سوررئالیسم نامید. و خود رمبو؟ او هیچگاه دنبال شهرت یا تأیید نبود. شعر برایش نه حرفه، که نوعی انفجار وجودی بود، و وقتی تمام شد، برای همیشه رفت.
برگرفته از: ایسنا