عبدالجبار کاکایی، شاعر و ترانهسرا با حضور در مراسم روز خبرنگار از مصائب کار خبری و نوشتن در ایران گفت و با خواندن دو ترانه از سالهای دور و نزدیک، دغدغههای زمان و زمانه خودش را با مخاطبان در میان گذاشت. عبدالجبار کاکایی شاعر و ترانهسرا با اشاره به سابقه خبرنگاری و روزنامهنگاریاش گفت: من هم سابقه خبرنگاری دارم از ۱۹ - ۱۸ سالگی به دلیل اخراج از آموزشوپرورش در نشریات شروع کردم به قصهنویسی و داستاننویسی و این کار مدتی طول کشید. کاکایی در ادامه افزود: نظام رسانهای ما متأسفانه زیر شلاق ممیزی است و این کار کردن را خیلی سخت میکند البته در حوزه زبان و ادبیات هم همین را شاهدیم. او در ادامه به ملاقات با مرحوم هاشمی رفسنجانی اشاره کرد و گفت: یک روزی خدمت آقای هاشمی رسیدیم در آخرین ماههای عمرشان. من خدمتشان عرض کردم که نظام کمونیستی افغانستان در دوره «کارمل» سازمانی تأسیس کرد به نام سازمان «تبلیغ و ترویج» که وظیفه آن نزدیککردن کابل به مسکو بود، تقریباً یک چنین رسالتی را بعضی از نظامهای انقلابی برای خود قائل هستند. ایشان (مرحوم هاشمی) صراحتاً اعتراف کرد که این اشتباهی بود که ما کردیم، ما هنرمندان را در سیطره گرفتیم و از آنان چیزهایی خواستیم که بههرحال مطابق میلشان نبود. کاکایی در ادامه به سیر فکر و نگاه خودش بعد از سالهای اولیه انقلاب اشاره کرد و افزود: از سال ۶۹ - ۶۸ رنگ و بوی شعرهای من همان حال و هوای شعرهای انتقادی ۵۷ را گرفت، درکم از محیط در همین حد بود، این شعر را سال ۶۷ گفتم:
راستی چه میکنید
نان هنوز هست؟
جسمتان که سالم است
جان هنوز هست؟
روی شانههایتان که ساحل من است
از غرور صخرهها نشان هنوز هست؟
چشمهایتان که بیدریغ میگریست
مثل آفتاب مهربان هنوز هست
من که فکر میکنم فریب خوردهایم
چاره چیست در من این گمان هنوز هست
این شعر در روزنامه اطلاعات همان سال منتشر شد البته با تغییری که مسئول صفحه در بیت آخر آن ایجاد کرد، که شد:
«من که فکر میکنم هنوز عاشقی
چاره چیست در من این گمان هنوز هست»
عبدالجبار کاکاوند در بخش پایانی هم شعر دیگری برای جمع حاضر خواند:
این روزها به هرچه گذشتم کبود بود
هر سایهای که دست تکان داد، دود بود
این روزها ادامهی نان و پنیر و چای
اخبار منفجر شدهی صبح زود بود
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بیوجود بود!
ما همچنان به سایهای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگیاش تاروپود بود
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود
دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟
با من بگو قرار من اینها نبود! بود؟!