یلدا زنی است با گیسویی شبقفام؛ نه استعارهای صرف، بلکه تجربهای که پیش از اندیشیدن رخ میدهد. پیش از آنکه شب را بفهمیم، آن را لمس میکنیم: مکثی در هوا، سنگینیِ زمان بر شانهها، طعمی شیرین که ناگهان دهان را پر میکند. خرما را به دهانش میگذاریم و در همان لحظه، بیآنکه بدانیم چرا، گذشتهای دور در ما بیدار میشود؛ شبی دیگر، دستی دیگر، امیدی که هنوز نامی نداشت. اینگونه است که یلدا آغاز میشود: نه در تقویم، که در حافظه.
پا به زای دارد و این زایش، تنها رخدادی طبیعی نیست؛ مسئلهای اخلاقیست. تاریخ به ما آموخته است که زایش همیشه به خیر نمیانجامد. از دلِ شب، هم نور میتواند زاده شود و هم هیولا. دعا میکنیم نور بزاید، نه سوسویی ناگزیر که تنها برای تسکین آمده باشد، بلکه نوری که توانِ ایستادگی داشته باشد. در این دعا، انسان اعتراف میکند که شر واقعیست و آینده تضمینشده نیست؛ همان اعترافی که آگوستین آن را نه ضعف، که آغاز آگاهی میدانست.
دعا میکنیم سلامت بزاید، زیرا زایشِ بیمار، تنها جسم را نمیآزارد؛ جهان را مخدوش میکند. هیولا از دلِ ترسهای انباشته زاده میشود، از شبهایی که در آنها عشق مجالِ شکلگرفتن نیافته است. دعا میکنیم زایش شیرین باشد، نه آغشته به تلخیِ سوگ؛ زیرا سوگ، اگرچه گریزناپذیر است، نباید تنها میراثِ ما به آینده باشد.
در این میان، زمان دیگر خطی نیست. شب کش میآید، گذشته به حال نفوذ میکند و حال، رنگِ خاطره میگیرد. درست در همین درهمتنیدگیست که تجربهی پروستی رخ میدهد: یک طعم، یک بو، یک سکوت، و ناگهان جهانِ ازدسترفته با شدتی پیشبینیناپذیر بازمیگردد. یلدا چنین لحظهایست؛ لحظهای که در آن، زمانِ زیسته از زمانِ ساعت پیشی میگیرد.
دعا میکنیم مادران جامهی سوگ از تن به در آورند. نه از سر انکارِ مرگ، بلکه برای آنکه زندگی حق دارد خود را بازپس بگیرد. مادر، در این شب، تنها زنی داغدیده نیست؛ حافظِ استمرار است. اوست که میداند چگونه از دلِ فقدان، مراقبت بسازد و از خاطره، آینده.
و دعا میکنیم سرشت این فرزند به پدر گراید؛ پدری که نامش عشق است. عشقی نه احساسمحور و گذرا، بلکه اصلی بنیادین، نیرویی ساماندهنده که اگر نباشد، زمان به تکرارِ فاجعه محکوم میشود. عشق، آن امکانِ نخستین است که جهان را از فروغلتیدن به هیولا بازمیدارد.
و باز دعا میکنیم. زیرا دعا، در ژرفترین معنایش، کنشیست میان دانستن و ندانستن؛ ایستادنِ انسان در برابر شبی که هنوز پایانش معلوم نیست، با این آگاهی که نور، اگر هم بیاید، نتیجهی صبر، حافظه و عشق خواهد بود.
یلدا شبی نیست که صرفاً طولانیتر باشد؛ شبی است که زمان در آن درنگ میکند، انگار جهان برای لحظهای از حرکت بازمیایستد تا تاریکی را تمامقد تجربه کند. در این مکثِ کشدار، نور غایب نیست، فقط هنوز نرسیده است. یلدا لحظهایست میانِ نبودن و هنوزبودن؛ آستانهای که انسان در آن میآموزد چگونه با فقدان همنشین شود، بیآنکه امید را ترک کند.
در این شب، تاریکی نه دشمن که زمینه است. همان بستری که روشنایی تنها در نسبت با آن معنا مییابد. زمان در یلدا خطی پیش نمیرود؛ به خود بازمیگردد، خاطره را بیدار میکند و انسان را وادار میسازد آنچه را از دست داده دوباره لمس کند، نه برای بازگرداندن، بلکه برای فهمیدن. یلدا شبِ آگاهیست؛ شبی که نشان میدهد دوامِ زندگی در ادامهدادنِ سادهی روزها نیست، در توانِ ماندن در شب است.
برگرفته از: ایبنا