خلق دو اثر «درخت هلو» و «پروانه و بنفشه وحشی» چه داستانی پشت سر دارد؟ چرا این دو کتاب تا این اندازه به کتابهای قصه دوران کودکی ما نزدیک است؟
این کتابها، کتاب قصهاند اما خودشان قصهای دارند. این قصهها و نقاشیهای کتاب، پنجاه و خوردهای ساله هستند. باید به بیش از نیم قرن پیش بروم زمانی که بچههای من خردسال بودند. روزی در سفر به شمال برایشان قصه میگفتم. همسرم پرسید: گیزلا این قصهها مال کجاست؟ گفتم: از خودم میسازم! همسرم گفت: حیف است، بنویس.
چند سالی بود که به ایران آمده بودم و در خانه آلمانی صحبت میکردیم. من قصهها را به آلمانی نوشتم و ایشان ترجمه کردند. بعد برای کتابها نقاشی کشیدم. از این رو تصاویر کتاب مربوط به زمانی است که من هنوز تحت تأثیر زندگیام در بلوک شرق و دوران تحصیل در اتریش بودم.
این دو داستان به کشوهای خانه سپرده شد و بیش از پنجاه سال آنجا محبوس بود. به همین دلیل قصهها و نقاشیهایشان شبیه به کتابهای دوران جوانی من و کودکی شما است که داستان و تصویر راه دیگری میرفت. تمام این سالها از اینکه برای این کتابها کاری نکردهام غمگین بودم.
قصههای درخت هلو درباره مهاجرت است. من یک مهاجرم و امسال شصتمین سالی است که از کشورم خارج شدهام. مهاجرت خاصیت و ضعفهایی دارد. وقتی این قصه را مینوشتم مدت زیادی بود که پدر و مادرم را ندیده بودم و دلم برایشان تنگ شده بود. امروز بین این قصه و شرایط مهاجران نزدیکی عمیقی احساس میکنم.
بنفشه وحشی درباره کوشش کردن، حوصله به خرج دادن و صبوری است تا زیر سایه آنها بالاخره به جایی برسیم. از این رو من فکر میکنم این دو داستان در مناسبترین زمان خود منتشر شدهاند و امروز برای خوانندگان بیشتری قابل درک خواهد بود.
انتشارات جوان و شایستهای این دو کتاب را منتشر کرد. کیفیت کار بالا بود و دیدن کتابها مرا جوان کرد. به یاد روزهایی افتادم که پر از آرزو بودم. از آینده هراسی نداشتیم و جهان را زیر پای خود میدیدیم. از این نظر انتشار این دو کتاب شگفتی این دوره از زندگی من بود.
برخلاف تصور عموم که نوشتن برای کودک و نوجوان را آسانتر از خلق اثر برای بزرگسال میدانند، به گفته نویسندگان این حوزه، جذب مخاطب کودک و نوجوان سختیهای زیادی دارد. در مسیر نوشتن و انتقال پیام قصه به مخاطبان با چه چالشهایی روبه رو بودید؟
همانطور که پیشتر گفتم این دو داستان بیش از پنجاه سال پیش نوشته شده است. آن روزها من قصههای زیادی بلد بودم. چون دوران کودکی ویژهای را گذرانده بودم که فقط با کتاب، داستان و ادبیات سر شده بود. من مجار هستم و از بلوک شرق آمدهام. بزرگترین تفریح زندگی ما در دوران کودکی کتاب خواندن بود. به ویژه که من تک فرزند خانه بودم و تنها دوست و رفیق من کتاب بود.
پدرم خواننده اوپرا بود و سواد ادبی غنی داشت. اما دورهای پس از جنگ در یک چاپخانه کار کرد و به برخی از کتابها که قرار بود خمیر شود دسترسی داشت و آنها را به خانه میآورد. بین این کتابها، قصههای خوبی پیدا میشد. من از این طریق با داستانهای هزار و یک شب آشنا شدم. آن کتاب چنان روی من تأثیر گذاشت که در کودکی فکر میکردم آیا میشود من هم این شهرها را ببینم؟ بزرگ شدم و شد، من در آن شرق جادویی قصههای هزار و یک شب زندگی کردم.
تک فرزند محکوم به بزرگ شدن در میان بزرگترها است و کودکی محدودی دارد. کتاب خواندن محدودیتهای مرا از میان بر میداشت. ادبیات در شکل گرفتن مسیر زندگی من نقش ویژهای بازی کرد. وقتی برای تحصیل به اتریش رفتم بین نقاشی و ادبیات، نقاشی را انتخاب کردم چون زبان مادری من آنجا بی اثر میشد و نمیتوانستم در ادبیات تحصیل کنم ولی نقاشی یک زبان بین المللی بود.
پس از ازدواج به ایران آمدم و با ادبیات ایران آشنا شدم. دورهای قصههای فلکلور میخواندم و دوستشان داشتم. هم زمان برای بچههای خودم قصه میگفتم و به فکر خلق اثر میافتادم. داستان و تصاویر این دو کتاب در چنین فضایی خلق شدند.
بعد از انقلاب فضا تغییر کرد. سالهای دشواری از سر گذراندیم. گرفتن مجوز برای کارهای هنری با پیچیدگیهایی همراه شد و کار مشکل شد. کتابها ماند تا امروز ولی وقتی عمیق فکر میکنم این اتفاق را یک درس میبینم. به ویژه درسی برای هنرمندان جوان که عجولتر هستند و میخواهند کارشان را به سرعت پیش ببرند و زودتر جلو بیفتند. ما هم زمانی همینطور بودیم، ولی من از این ماجرا فهمیدم که هر اتفاقی در زمان خودش رخ میدهد.
من 80 سال سن دارم و بیش از 50 سال پیش دو داستان نوشته بودم، ولی امروز وقت دیده شدن این دو اثر بود، نه آن روزها.
بعد از انتشار، استقبال از کتابها چطور بود؟ آیا اقبال خوانندگان شما را به فکر نوشتن و خلق داستانهای بیشتر میاندازد؟
رونمایی کتاب در کارخانه آرگو برای من خوشایندترین بخش این ماجرا بود. کسانی که کتاب را میخریدند و برای امضا میآوردند، اسمهای متنوعی داشتند و من باید کتاب را به نام آنها امضا میزدم. فرزندان من رفتهاند، نوههای من رفتهاند ولی دیدن مادرهای جوان با بچههای کوچک به ویژه نوزادان چند ماههای که مثل منجوق به سینه چسبانده بودند، برایم اتفاقی ویژه بود. امروز که فکر میکنم میبینم دورانی که بچهها خردسال هستند چه دوره فوق العاده ای است. برای بچههایمان قصه میخوانیم و تصاویر را برایشان تحلیل میکنیم. هیجان بچههای خودم در آن اوقات هنوز هم به یاد من مانده است. امروز به جای لذت بردن از چنین تجربههای مادرانهای، بچهها را مقابل تلوزیون مینشانند تا به تنهایی کارتون ببینند. برنامههای تلویزیونی جای قصه گویی مادر را برای بچه نمیگیرد.
کتاب من امروزچاپ شده است ولی ویژگیهای ادبی و هنری شخصیت من در کودکیام شکل گرفته است. هر چه در دنیا وجود دارد، درون کتابها است. من داستان گویی را لازم می دانم ولی نمیدانم آیا بتوانم باز هم چنین کاری ارائه کنم یا نه؟! در 60 سالگی فکر کردم بهتر است کمی در مورد خودم حرف بزنم. من در ایران نقاشی شناخته شدهام و همه چیز اینجا خوب است، ولی میخواهم برای وطنم هم حرفی بزنم. باید مطالعهمان را زیاد کنیم دانستن از فرهنگ خودمان و فرهنگ کشوری که ما را پذیرفته برایمان الزامی است. به نظر من تا پایان عمرم سرم گرم خواندن خواهد بود.