دخترها همیشه دنبال لاغر شدنند. یک دسته کوچکی هم دنبال چاق شدن. ولی اینکه لاغری چرا همیشه معضل ماست هنوز کسی نفهمیده! وقتی مجردیم، ازدواج میکنیم، مادر میشویم، بعد و قبل از زایمان، حتی وقتی عروسی دخترخاله دوستمان است که هفت پشت غریبه است. لاغری، چقدر ما را درگیر خودش کرده؟!
وقتی مربی ورزش دانشگاه پرسید : «برای چی میخوای لاغر کنی؟! عقدی چیزی در پیشه؟!» من داشتم فکر میکردم چطور بگویم این پنج شش کیلو اضافه وزن، روی همه چیز اثر میگذارد؟! روی رابطه من و مامانم، روی قیمت خرید مانتوهایم، روی سایز لباس عروسی که میتوانیم کرایه کنیم، روی تمجید اطرافیان، حتی روی تفریحاتی که میتوانم به همسر آیندهام بگویم دوستشان دارم! دوستانم اشاره میکردند که بگویم عقد دوستم است مثلا. من ولی خیلی صادقانه گفتم بله مراسم داریم و با خنده ملیح مربی دانشگاه و چشمهایی که از آن طرف ما را میپاییدند کار تمام بود. دیگر کل دانشگاه قرار بود سردربیاورد که من قاطی مرغها شده ام.
از همان وقت تا سالهای بعدش، همیشه یک دلیلی برای لاغر شدن داشتم. قبل از بچه دار شدن سلامتی مادر مهم بود. بعد از بچه دارشدن مهم بود که مادر متناسب و خوش اندامی بمانم. حتی وقتی می خواستم عروسی دیگران بروم مهم بود که لباسهای توی کمدم اندازه ام بشود. حتی وقتی باردار بودم هم رژیم و تناسب اندام دست از سرم برنمیداشت. ترس از دیابت بارداری و قندی که بالا تشخیص داده بودند مجابم کرده بود زیر نظر کارشناس تغذیه هر وعده ام را اندازه بگیرم و بعد بخورم.
ورزش کجا من کجا؟!
تازه باید به ورزش هم جدی تر فکر می کردم. یادش بخیر مربی ورزش دوران راهنمایی ام همیشه میگفت شما دخترها باید خیلی خوب و از حالا ورزش کنید تا بعدا که مادر شدید و هزاران دغدغه دیگر داشتید سبک زندگیتان سالم باشد. من هم همیشه فکر می کردم اگر دختر دار شدم قطعا کلی برنامه ورزشی برایش مهیا میکنم. ولی خودم...
تازه دانشجو هم که بودم استاد رواشناسی رشدمان همین حرفها را با ادبیات دیگری می گفت. دانشگاه ما وسط یک باغ بود. آن قدر سرسبز و خوب آب و هوا بود که آدم دلش میخواست به جای درس خواندن برود بساط چایی اش را پهن کند و کیک خانگی کم قند البته بخورد. وسیله های ورزشی هم داشتیم. از همین هایی که توی همه پارکها هست. استادمان میگفت خودش کل مسیر را پیاده میآید تا دانشگاه. به خصوص فصلهای متعادل سال. راست می گفت. خودم بارها دیده بودمش که از خیابان فرحزادی یواش یواش میآید سمت درب ورودی و با یک لبخند گنده وارد می شود. ورزش همه روزش را می ساخت. ما ولی همان بچه دانشجوهایی بودیم که کله شان بوی قورمه سبزی میدهد و به حرف هیچ کس گوش نمیکنند و به خیالشان تا ابد الدهر، قرار است ۲۰ ساله بمانند.
خلاصه که پنبه همه روشها را زدم. خودم بهتر از هرکسی میدانستم بهترین راه خوب زندگی کردن، تغییر فکر است. میدانستم آدم اگر بخواهد ۴۰ سالگی مرض قند نگیرد و به ۵۰ نرسیده چربی خونش بالا نرود باید فکر وزنش باشد. رفتم سراغ یک کارشناس تغذیه متعادل که شعارش این بود با یک قاشق کمتر بهتر زندگی کنیم. یک رژیم بر اساس شرایط خودم و چندتایی ورزش به من داده بود. آن قدر خوب و سبک بود که احساس می کردم اصلا اتفاق خاصی نیفتاده. بار روانی رژیم گرفتن اذیتم نمی کرد و کم کم معده ام عادت کرده بود.
حالا نزدیک یک ماه است هم ورزش میکنم هم حواسم به غذای خانواده است. از اینکه برای سلامتی خودم تلاش میکنم احساس سربلندی و آرامش میکنم. راستش حالا اگر مربی ورزش دانشگاهمان را ببینم بهش میگویم که نه مراسم داریم نه میخواهم وزنم برای مادرشدن مناسب باشد. حتی دنبال تمجید دیگران هم نیستم، چون از نظر آنها من خیلی هم متناسبم و اگر صورتم لاغر شود خیلی زشت هم میشوم. من دنبال سلامتی ام، دنبال اینکه فشار خون وچربی و قندخونم متعادل باشد در سالهای میانسالی. نه خودم که تک تک اعضای خانواده ام که غذایشان توی آشپزخانه پرمهر من پخته می شود. میخواهم قلبمان خوب کار کند و خون را درست پمپاژ کند. میخواهم برای بالارفتن از کوه و دویدن دنبال بچه هایمان نفس کم نیاوریم. میخواهم سالهای پیری عصا دستم نباشد و بتوانم هر روز حرم بروم و خرید کنم...راستش فقط میخواهم این سالهایی که فرصت حیات دارم، سالم و درآرامش زندگی کنم.
برگرفته از: ایرنا