«صحنههای دردناک زیادی را از هشتسال جنگ عکاسی کردهام و قشنگترین اتفاق برای من در آن هشتسال، ورود آزادگان بود. اما در همانروز برای اولینبار چشمانم را روی بخشی از تاریخ بستم.»
این را ساسان مویدی میگوید که یکی از عکاسان برتر جنگ است و از آغاز تا پایان جنگ تلاش کرد تا تصاویر مختلفی از آن دوران را ثبت کند.
او ادامه میدهد: من بهعنوان عکاس برای مجلۀ سروش کار میکردم که جنگ شروع شد. سروش، مجلهای معتبر بود که به هنر اهمیت میداد، اما در ابتدا و با آغاز جنگ به من اجازۀ رفتن به مناطق جنگی جبهه نداد تا اینکه هرچه جنگ جلو میرفت شهرها بیشتر درگیر میشدند و تهران نیز بینصیب نماند. بنابراین زمانی که موشکباران تهران شروع شد و وقتی دیدم ازطرف مجله به من اجازه رفتن به جبهه داده نمیشود تلاش کردم تا هرچه میتوانم تصاویر ۵۰ روز موشکباران را عکاسی کنم. کتاب «تهران، پنجاه روز از جنگ» حاصل همان دوران است.
مویدی با بیان اینکه در دوران هشت سال دفاع مقدس، همۀ ایران درگیر جنگ بود، ادامه میدهد: مشاهداتِ من از جنگی که به دورن شهرها کشیده شده بود تلخ است، در حریم خصوصی زندگی ما صدای آژیر خطر میآمد و چندلحظه بعد راه فراری نبود و ساختمانها به ویرانه تبدیل میشدند. همۀ اینها تبعات تلخ جنگ است. حتی در شهرهای بزرگ چیزی به نام پناهگاه نبود که بتوان به آن پناه برد و از پارکینگ خانههای یک یا حداکثر دوطبقه بهعنوان پناهگاه استفاده میشد. خیلیها از شهرهای خود حتی از تهران کوچ میکردند. من هم خانوادهام را به پردیس کرج فرستادم و خودم در تهران ماندم و ۵۰ روز موشکباران را عکاسی کردم. هر روز عکس کودکانی را ثبت میکردم که زیر آوار تکهتکه شده بودند.
این عکاس مستند بیان میکند: بعد از موشکباران تهران از طرف مجله به من اجازۀ حضور در جبهه داده شد و بهاین ترتیب از سال ۶۰ تا پایان جنگ در جبههها حضور داشتم و عکاسی کردم. در این مدت تعداد ۱۲ هزار و ۷۶۱ فریم از جنگ ثبت کردم که ۹۵ درصد آنها سیاه و سفید است و بهعنوان عکاس برگزیده جنگ انتخاب شدم. البته عکاسی از جنگ برای من به جبهههای جنگی محدود نبود و از هرچیزی که بوی جنگ داشت عکاسی کردهام.
او ادامه میدهد: عکسهای دردناک بسیاری را ثبت کردهام؛ برای مثال، وقتی به منطقۀ عملیاتی کربلای ۵ رفتم فقط خمپاره و توپ بود و شهید و مجروح و معلول. به محض ورود به منطقه، گوشهایم با صدای خمپاره کر شد و تا مدتی چیزی نمیشنیدم. فقط هیاهو بود و خون میدیدم، بنابراین با مجروحان به پشت خط بازگشتم. وقتی در وانت در حال بازگشت بودیم درون وانت چند جنازه و مجروح بود. زخم یک جوان حدود ۲۲ ساله را ندیدم و به او گفتم که «تو که حالت خوبه، چرا برمیگردی؟» گفت که از ناحیۀ ران ترکش خورده است. در ادامۀ مسیر، این جوان بیحالتر میشد تا اینکه به جایی به نام میدان امام رضا در شلمچه رسیدیم. آنجا از تونلهای زیرزمینی بهعنوان بیمارستان صحرایی استفاده میشد و من همراه با جوان وارد شدم تا او را به دکتر برسانیم. پای او مدام ورم میکرد و فقط دانشجوئیان پزشکی در آنجا بودند. درنهایت ازحال رفت. من جان دادنِ او را به چشم دیدم و عکس او را ثبت کردم.