در این مراسم فرهنگی - ادبی که با حضور دانشجویان، استادان، پژوهشگران و علاقهمندان حوزۀ ادبیات و زبانهای خارجی برگزار شد، دکتر کزازی، دکتر عبدالرشیدی و دکتر سلامی سخنرانی کردند.
میرجلالالدین کزازی پارسی و زبانهای دیگر
به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد
درود برشما که میخواهید در بارۀ زبان بیاندیشید. من سنجشی از زبان فارسی با زبانهای دیگرِ پرکاربرد میکنم به برهان و نه برپایۀ پسند خویش. در دانشگاه اینگونه باید سخن گفت وگرنه کارا نیست. اگر بگویم زبان فارسی در میان زبانهای جهان برترین است شاید بگویید سخنی بهآئین نیست. ولی پارسی در زمینۀ ساختار پیشرفتهترین است. چرا؟ چون پویاترین است، چون در بستر فرهنگی پویا بالیده و گسترش یافته است. دیگر زبانهای جهان اگر در دگرگونۀ خویش بکوشند سرانجام به همان که زبان پارسی ما رسیده میرسند.
نمونهای بیاورم تا شنونده به شیفتگی من به زبان فارسی نرود. آری، به زبان فارسی شیفتگی دارم ولی شیفتگی من پسینی است نه پیشینی. شیفتگی پیشینی، چشم و گوشِ خرد را میبندد. دلباختگی، چشم و گوش دلشده را میستاند. اگر از دلشدهای بپرسیم کدام رنگ بهتر است، میاندیشد و پاسخ دلدار را به یاد میآورد و رنگ را میگوید. این شیفتگی، به دل است نه به سر. هُنری گرانمایه و ورجاوند هم در آن هست ولی به کار دانشگاه نمیآید. اگر رازآشنایانه به این پرسش پاسخ دهم در پیوند آدمی با خداوند، این شیفتگی به کار میآید. خداوند را نمیتوانیم شناخت ولی میتوانیم با او از پیوند دل بگوییم و از چیرگی من و چنبر تن در آییم. درویش رهرو است. مست است. مست، یعنی رسته از خود. پس شیفتگیِ دل یا شیفتگی پیشینی هم یکسره بیکار نیست.
اما شیفتگی پسینی آنست که بدانسانکه باید میشناسید. من برخود مینازم که اینگونه شیفتۀ پارسی هستم. زبان فارسی در سنجش با دیگر زبانها سرآمد است. دیگر زبانها از فرهنگ اسطورهای برآمدهاند و فارسی نه. زبانهای زندهای میشناسیم که واژۀ سه گونه دارند: دِر برای نرینه، دی برای مادینه، دَس برای گونهای که نه این است و نه آن. به قول پیر نشابور اَمرد. این سه گونه کدام نیاز را برمیآورد؟ خورشید در زبان آلمانی مادینه و در زبان فرانسوی نرینه است. در زبان عربی هم ماه (قمر) نرینه و خورشید (شمس) مادینه است. این زبانها که پیچشهای ناکارآمد دارند و کارکرد زبانشناختی ندارند، زبان را در دام دشواری میاندازند. صَرف فعل دشواری پیدا میکند. گردانش یا صَرف مشکل میشود. فروزه و فروزهفر (صفت و موصوف) مشکل میشود. نمونهای از نحو اما. در زبانهای کهن برای هریک از کارکردهای نحوی پسوندی داشتهایم. این هنجار در زبانهای کهن ایران باستان و اوستایی کاربرد داشته. در فارسیِ نو یکسره از بین رفته. چرا؟ چون زبان نیازی به آن نداشته.
یک لغزش در سنجش زبانها اینست که زبانِ گرانسنگ را با زبانِ گرانبار در میآمیزند. زبانِ دارایِ نحوِ پیچیده را برتر میدانند. در پارهای از زبانها نحو به گونهای است که دست و پای زبانور را میبندد. برای نمونه در تازی سه گونه داریم: مفرد، مثنی، جمع. چرا باید زبان را در پیچش بیندازیم؟ فارسی میگوید مردی آمد، دو مرد آمدند، سه مرد آمدند، صد مرد آمدند. مثنی ندارد. آن بخشبندی در مردم کهن ارزش داشته و به زبان راه یافته و فراگیر نیست چنانکه خورشید در آلمانی مادینه و در فرانسه نرینه است. در فارسی هم گاهی میگوئیم: خورشید خانم شتاب کن/ یه مشت برنج تو آب کن. ولی در فارسی اینها از بین رفت و برخی با دیدگاه نادرست، زبان فارسی را تُنُکمایه مینامند!
برای نمونه، ما چرا شاهنامه را در مییابیم؟ میگویند چون ایستا بوده! این سخن نادرست است. این پویایی است. انگلیسیها و فرانسویها زبان سدههای میانی خود را نمیفهمند ولی ما میفهمیم. چرا آن خاماندیشان و زبانناشناسان نمیبینند که این پویایی است. فروزه (صفت) در زبان اوستایی برای نمونه، در سه ریخت: فَریدون، فِریدون، آفریدون آمده. شگردی ادبی که بیجانی را جان میبخشیم. اما زبان جان دارد چون پویاست. گیاه، گونهای از جان دارد چون دگرگونی میپذیرد. زبان هم جان دارد کمابیش به گونۀ گیاه، چون دگرگون میشود. خردهای دیگر که اندوهبارانه زبانشناسان هم بر پارسی میگیرند اینکه میگویند زبان فارسی در ساختن سرواژه (مصدر) توان ندارد! این کاستی زبانشناختی نیست، زیباشناسانه است. زبان فارسی دلانگیز و خُنیایی است و هر واژۀ درشتی را بر نمیتابد. ماهواره که آمد فرانسویها برای این واژۀ بیپیشینه سرواژه میسازند: ایلونه. ما چرا نگوئیم برماهیدن؟ یعنی برخاکِ ماه نشستن. چرا نمیگوئیم؟ چون اندکی درشت است. یا عرب از هیتلر، تهتلر میسازد. ما هم میتوانیم هیتلریدن بگوئیم و صرف کنیم: میهیتلرم، میهیتلری و . . . ولی درشت است!
پارسی و زبانهای دیگر را از همینرو برای سخن خود با شما انتخاب کردم. این زبان در گونۀ خود بیهمتاست. چرا بزرگترین سخنوران جهان به فارسی سرودهاند؟ فردوسی، حافظ، سعدی، خیام، خاقانی. چرا اینان بیهمتایند؟ به پاس زبان فارسی. چون فارسی مانند موم در دست سخنور است. اینان پارسی را از آن خود کردهاند. زبان فارسی از دیرباز خوشایند دیگران بوده است.
دو آزمون را بگویم: چندسال پیش از من خواستند در آتن در همایش باستانشناسی سخن بگویم. گفتم به چه زبانی؟ فرانسه را میدانم و اندگکی انگلیسی میدانم. شهردار آتن در کنار من نشسته بود. گفت ما هنوز وقتی میخواهیم زبانی را بستائیم میگوییم به فارسی میماند. شهردار آتن افدرزادۀ من یعنی عموزادۀ من که نبود! سرانجام به فارسی سخن گفتم. در گُشایمان همایش نوشتۀ خود را برخواندم. دریغ که سخنخوانی جای سخنرانی را گرفته است. چندین تن که پارسی نمیدانستند، مگر باشندگان ایرانی، درود و آفرین گفتند و پنداشتند چکامه سرودهام! بسیار شگفت بود! این یک آزمون بود. این کارکرد زبان ما بود. آزمایشگاه را سترون میکنید تا بدانید آزمون چگونه است. آنان چیزی در نمییافتند ولی بر اساس ساختار زبان ما داوری کردند.
یکی از نامآوران، فردریش انگلس که چهل و اندی زبان میدانست، نامهای به دوست خود مارکس نوشته و در بخشی از این نامه دریغ میخورَد که دوست هر دوی آنها (شاید موسِس هِس که دنبال یک فرهنگ و زبان جهانی بوده) فارسی را نمیداند که زبان جهانی را بداند.
علیاکبر عبدالرشیدی: درسهایی از گذشته و نگاهی به آیندۀ ترجمه
من در باب ترجمه سخن میگویم. اینکه تاریخ و آیندۀ آن چگونه است. ترجمه واژهای است فارسی. از نظر تاریخی عمر ترجمه به پنجهزار سال میرسد. ولی ترجمه با «ارتباط» مربوط است و نمیدانیم چه زمانی اولینبار دو نفر با هم ارتباط داشتهاند. دارالترجمهها در زمان عباسیان افتتاح شد. سه مترجم معروف در دارالترجمهها را معرفی میکنم: اولی، الکِندی (متوفای 256 ه. ق.) که بیشتر فلسفی بوده و از ترجمه برای تألیف استفاده میکرد. دومی، ابن مقفع (م. 142 ه. ق.) بوده که کلیله و دمنه را که متنی متعلق به دو هزار سال پیش بوده ترجمه کرده است. سومی، مربوط به وقتی است که دارالترجمه هندسۀ اقلیدسی را ترجمه میکرده است. این شخص سوم، محمد بن عیسی ماهانی (م. 275 ه. ق.) است، که مهندس و اهل کرمان بوده و به زبان یونانی و عربی تسلط داشته. واژههایی مثل رأس و واژههایی دیگر ساخته و هندسۀ اقلیدسی را فهمیده و فهمانده است. جلوتر که میآییم در قرن ۱۹ میلادی با اولین ترجمۀ خیام توسط ادوارد فیتز جرالد (1809 تا 1883) مواجه میشویم. این ترجمه یک معیار است و او خیام را به جهان معرفی میکند. البته رباعیات خیام با ترجمۀ فیتز جرالد بسیار متفاوت است، ولی اروپائیان احتمالاً همان لذت را که ما از رباعیات خیام میبریم از ترجمۀ جرالد میبرند. بعداً پیتر ایوری (م. 2008)، و جان هیث استابز (م. 2006) خواستند لفظ به لفظ خیام را ترجمه کنند ولی شعر و ادبیات نمیدانستند. آنها بخشهایی از خیام را ترجمه کردند. این ترجمه موفق نبود و ترجمۀ جرالد جانشینی پیدا نکرد. رینولد نیکلسون (م. 1945) چند دهه بعد، مشغول ترجمۀ مثنوی مولوی میشود. کسی که شیعه و فارسی و ایران و اسلام و . . همه را بهخوبی میشناخت. این ترجمه از مولوی بسیار خوب بود ولی موفق نبود چون او دنبال مبدأ بود و مخاطب عام اینرا نمیفهمید. کلمن بارکس (متولد 1937)، بعداً متن ترجمۀ نیکلسون از مولوی را به شیوۀ خود ترجمه یا بازسازی کرد. او پایبندی معنوی نیکلسون را نداشت و متن نیکلسون را به شیوۀ خود ترجمه میکرد! و این ترجمه در آمریکا مورد پسند واقع شد. چرا؟ چون او فقط مخاطب را در نظر داشت. نتیجه میگیرم مخاطبمحوری مهم است، گرچه درمورد ترجمۀ کلمن بارکس گفتهاند ترجمهای بازاری است و دانشگاهی و علمی نیست. امیرحسین آریانپور (م. 1380 خورشیدی) پای جای پای عیسی ماهانی گذاشت و واژهسازی و معادلسازی کرد و کار مردم را آسان کرد. در فرهنگستان و ارتش هم معادلسازیهایی شد.
علی سلامی: شکسپیر در ایران
سخن من درمورد ویلیام شکسپیر (۱۵۶۴ تا 1616 میلادی) است. مقدمتاً بگویم که شاعران بزرگ از جمله شاعرانی همچون حافظ و مولوی بیشترین تأثیر را در جهان داشتهاند و ترجمه که پل فرهنگی بین ملل است این را نشان میدهد. فیتز جرالد برای ترجمۀ خیام مشهور شد ولی او خود میگوید که میخواست ایرانیان را تحقیر کند. الکساند رأس (م. 1654 که اولین ترجمۀ انگلیسی قرآن را البته از نسخۀ فرانسوی انجام داد) هم قرآن را بهخاطر قرآن ترجمه نکرد ولی تأثیر داشت و بسیاری را مسلمان کرد.
اما شکسپیر عمدتاً آثارش متعلق به خودش نیست و بازنویسی کرده که خود نوعی ترجمه است. شکسپیر متن موجود را میگرفت و آنرا ایمورتالایز (immortalize) یا جاودانه میکرد. شکسپیر دانشگاهی نبود. عظمت شکسپیر در (روحیۀ) پذیرش او بوده است. با تمام جایگاهی که دانشگاه آکسفورد دارد نسخههای شکسپیرِ چاپِ آکسفورد معتبر نیست و این توطئهای است که در آکسفورد علیه او وجود داشته است!
در آثار شکسپیر کلمات فارسی وجود دارد و گویا او که با صفویه همزمان بوده، ازطریق بازرگانان ایرانیان را میشناخته. او کلمۀ پرژن (Persian) را در آثار خود به معنی فاخر به کار میبرد یا Hyrcan tiger در اثر او، تراژدی مکبث (Macbeth)، همان ببر مازندران است. شکسپیر ابایی نداشت که تأثیر بپذیرد و تأثیرات خود از فرهنگها و متنها را در آثارش بیاورد. یا در رنسانس، اومانیسم به وجود میآید؛ پیکو (پیکو دِلا میراندولا، م. 1494) که یک اومانیست بود در کتابش مینویسد از شخصی به نام عبدالله شنیده است که انسان اشرف مخلوقات است و برآن اساس، ایدۀ اومانیسم را میپرورد؛ و شکسپیر که از طریق افکار منتشرشدۀ اومانیستی تحت تأثیر پیکو بود، در هاملت، از او تأثیر میپذیرد و این ایدۀ اساساً اسلامی را بیان میکند. روبین سون کروزئه (اثر دانیل دِفو، م. 1719) هم تحت تأثیر اسلام و ایران بوده؛ مضمون آن رمان در ادبیات ایرانی - اسلامی قرنها قبل از نگارش این كتاب وجود داشته است.