وقتی چمدان باز شد، از صحبتهای صاحب چمدان که داشت با تلفن همراهش حرف میزد، فهمید این جا اتاقی در یک واحد بومگردی در یکی از استانهای شمال غربی کشوری است که اجداد او آنجا زندگی میکردند. او آخرین بار قبل از این که در چمدان بسته شود، متوجه شده بود که در طبقه سیوپنجم یک برج در اتاق بسیار مجهز هتلی در سنگاپور است. البته این که او چطور سر از سنگاپور در آورده بود، ماجرای جالبی داشت. در سفری که یکی از همولایتیهاش به ترکیه داشت، با چمدان او سفر کرده بود و بدون آن که زیباییهای استانبول را ببیند، در فرودگاه، در لحظهای که صاحب چمدان، برای برداشتن مدارکش، در آن را گشوده بود، خود را از آن بیرون انداخته بود و وارد چمدان دیگری شده بود که صاحب آن قصد داشت به مجارستان برود.
سفر به بوداپست، خیلی برای او خیری نداشت، چرا که صاحب چمدان، حتی دو سه هفتهای چمدان را باز نکرده بود، و وقتی باز کرده بود متوجه شده بود صاحب چمدان قصد دارد به دبی برود. بنابراین همان جا مانده بود تا سفر انجام پذیرد.
بازیگوشیهایش در تعویض چمدان، او را از دبی به سیدنی و از آنجا به شیکاگو، لیما، مونترال، هامیورگ و... کشانده بود و در نهایت حود را در چمدانی یافته بود که صاحبش همولایتیاش بود و به سنگاپور رفته بود. آنجا داخل چمدان آرام گرفته بود و در نهایت خود را در سرزمین اجدادیاش یافته بود. داخل اتاق گرم و نرم مرکز بومگردی از چمدان بیرون جهید. صاحب چمدان دید و با سرعتی جالب، او را گرفت و از پنجره اتاق روی برفها انداخت. او پشه کوچک و جهانوطنی بود که میتوانست علاوه بر حرکت، پرواز هم بکند. او سرانجام به سرزمین خود رسید، ولی جان باخت.