بهار اصلانی- طنزنویس
ما از شانس بدمان در یک کشور عقب افتاده غربی به دنیا آمدیم و مثل شما لاگژریهای خاورمیانه نشین نبودیم. این بدشانسی هم موروثی بود و به نسلهای گذشتهمان برمیگشت. پدرم روزی با پیژامه راه راهی از خانهشان در برلین برای خرید نان بربری و ماست خارج شد و در بازگشت به خانه متوجه شد که وسط برلین دیواری به طول ۱۵۵ کیلومتر کشیدهاند و شهر به دو بخش غربی و شرقی تقسیم شده است. تا ۲۸ سال بعد هم نتوانست به خانهشان بازگردد. همانجا کنار دیوار نشست و نان و ماستش را خورد. تمام که شد «سطل ماست»، تنها داراییاش را مثل تنبک روی پایش گذاشت، رِنگ گرفت و آواز خواند. با همان سطل هم پول درآورد و روزگار گذراند و هم دل مادرم را برد. بهاتفاق یک کارتن پیدا کردند و کنار دیوار زندگی عاشقانهشان را در آن آغاز کردند. من هم کنار همان دیوار متولد شدم. فقط اگر ۲۸ سال بعد، پایم میشکست و آن لگد محکم را زیر دیوار برلین نمیزدم، دیوار روی کارتن خودمان خراب نمیشد و پدر و مادرم زیر آوار تلف نمیشدند. خودم را هم بابت آن لگد سهوی، به جرم سردستگی اپوزسیون دستگیر نمیکردند.
آنوقت شما خاورمیانهایهای مرفه بیدرد، کمپین میزنید و اعتراض میکنید که چرا عابر غذا و عابر آب و عابر هوا در شهرتان نصب کردهاند و بابت زنده بودنتان هم از شما پول میگیرند. ما حاضر بودیم پولش را هم بدهیم. دریغ از یک خودپرداز در سرتاسر دیوار. از من میپرسید، پولش را بدهید و زندگیتان را بکنید. اگر هم در دستگاه عابر خواروبار محلهتان نوشته که گلاب نابشان اصل قمصر است، کاری نداشته باشید که حاصل گلهای پرپر است.