مانی سپهری: در اواخر دهۀ ۱۹۵۰ و نیز در دهۀ ۱۹۶۰ میلادی، تجربهگرایی در ادبیات و گسست از شکلهای کلاسیک روایتگری و حذف پیرنگ کلاسیک در ادبیات داستانی اروپا دست بالا را داشت. این البته ادامۀ سنتی بود که پیشتر با نویسندگانی چون ویرجینیا وولف، مارسل پروست، ویلیام فاکنر، جیمز جویس و فرانتس کافکا آغاز شده بود و البته پیشتر از اینها گوستاو فلوبر، با نوع شخصیتپردازی و فاصلهگیری نرم از پیرنگ کلاسیک، جرقهاش را زده بود. ماحصل این تجربهها در رمان نوی فرانسوی و بعدتر در ادبیات پستمدرن، از جمله آثار پستمدرنیستهای امریکایی نظیر توماس پینچون و دان دلیلو، جلوهگر شد. البته، بهطور ویژه دربارۀ رمان نو، نمیتوان از تأثیر «بیگانه» آلبر کامو هم غافل بود.
ناگفته نماند که وقتی از رمان نو و نیز ادبیات پستمدرن سخن میگوییم نمیتوانیم همۀ نویسندگان متعلق به این جریانها را ذیل یک تعریف یکپارچه و کاملاً واحد قرار دهیم چون در عین اشتراکات، تفاوتهایی هم بین آثار و سبک هر یک وجود دارد و هرکدام از این نویسندگان، در عین شباهتهای کلی، تفاوتهایی باهم دارند که این، هم به تفاوت نگاه و تجربۀ فردیشان برمیگردد و هم به آثاری که از آنها متأثر شدهاند. مثلاً ناتالی ساروت بیشتر بهجانب سبک داستایفسکی و کافکا متمایل بود، حال آنکه ممکن است در آثار هر یک از دیگر نویسندگان رمان نو تأثیر از نویسندگانی دیگر را ببینیم.
اما وجه مشترک همۀ نویسندگان رمان نو، ویرانی سنتهای کلاسیک روایتگری و خلق ضد رمان در برابر رمان کلاسیک بود. ناگفته نماند که در همان دوران که رمان نو در فرانسه شکل گرفته بود و سردمداران آن دستبهکار تئوریزهکردنش بودند، جریان موسوم به «موج نو» در سینمای فرانسه نیز داشت پا میگرفت و این دو جریان بسیار از هم تأثیر گرفتند و از یکدیگر تغذیه کردند. رو آوردن مارگریت دوراس و آل روب گریه، دو چهرۀ شاخص رمان نو، به سینما خود نشانگر پیوند تنگاتنگ این دو جریان است؛ دو جریانی که جلوههایی از تحولاتی فرهنگی و اجتماعی در غرب بودند. نسلی جوان داشت ظهور میکرد که با سیاستمداران پیر و سلطۀ سالخوردگان بر فرهنگ و جامعه و سیاست سر ناسازگاری داشت و بر آن بود که همهچیز را عصیانگرانه ویران کند و طرحی نو دراندازد. پیشتر البته سوررئالیستها باب چنین عصیانی را باز کرده بودند. بیراه نیست که لوئیس بونوئل در کتاب خاطراتش، «با آخرین نفسهایم»، از شباهتهایی میگوید که میان رویاهای سوررئالیستها، که خود یکی از آنها بود، و شعارهای جنبش دانشجویی می ۱۹۶۸ در فرانسه مییافته است. جهان داشت به تسخیر جوانان درمیآمد و این جوانان تازهنفس، کلیشههای قدیمی را در هیچ عرصهای از زندگی برنمیتافتند و میخواستند همۀ ساختارهای تثبیتشده را، چه در هنر و ادبیات و چه در زندگی، ویران کنند. موج نو در سینما و رمان نو در ادبیات، جلوههایی از این خواست بودند که کمی پیشتر از بلند شدن فریاد جوانان در خیابانها آن را در هنر و ادبیات نجوا کرده بودند و این نجوا در اواخر دهۀ ۶۰ با آن فریاد گره خورد؛ پس بیراه نیست که در ادامۀ جنبش دانشجویی ۱۹۶۸، حدود یک سال بعد از این جنبش، رمانی چون «میگوید ویران کن» منتشر شده باشد که نهفقط در سطح محتوا، که در فرم، بیانگر آن ویرانی است.
«میگوید ویران کن» مارگریت دوراس نه دربارۀ ویرانی که خودِ ویرانی است. این رمان، نقطۀ تلاقی رمان نوی فرانسوی با تئاتر آبزورد و سینمای موج نو و ادبیات پستمدرن و آثار نویسندگانی چون ویرجینیا وولف و جویس و فاکنر است؛ رمانی که هویتهایی فروپاشیده را در متن یک فروپاشی بزرگتر هدف قرار میدهد و از نیرویی درونی سخن میگوید که فرمان ویرانی میدهد؛ نیرویی غیرقابل کنترل که در گوش شخصیتهای رمان، ورد ویرانی میخواند و بهنجوا میگوید: «ویران کن!»
از «میگوید ویران کن» نمیتوان آنگونه سخن گفت که از یک رمان کلاسیک متعارف داستانگو سخن میگوییم. نمیتوان خلاصهای از آن بهدست داد و درام و طرحوتوطئۀ آن را به روال معمول تشریح کرد. دوراس از همان ابتدا تکلیف خود را با خواننده روشن میکند که قرار نیست داستانی سرگرمکنند تعریف کند. فقط میتوان گفت که رمانیست با چهار شخصیت به نامهای آلیسا، ماکس تور، اشتاین و الیزابت آلیون. همهچیز، از جمله خود ویرانی، گویی در درون این چهار شخصیت است که رخ میدهد. رمان بهلحاظ رویکرد مینیمالیستی به فضا و صحنهپردازی و قرار دادن مکالمات شخصیتها در فضایی تهی، ویران و تکهتکه، به آثار ساموئل بکت شبیه است.
رمان «میگوید ویران کن» با ترجمۀ فریده زندیه در نشر نو منتشر شده است.