همان لحظه کارمند یکی از نهادها را دیدم که میشناختم. بعد از احوالپرسی گفت: «خیلی ثواب داره که برای این زبون بسته غذا ریختید. در اداره ما خانمی برای گربهها غذا میریخت و دوست داشت مهاجرت کند. خدا کارش را درست کرد رفت کانادا!» گفتم: «به نظر شما مهاجرت به کانادا پاداش کار خوب است؟» گفت: «خب اگه کانادا خوب نیست، شما انشالله بروی آمریکا!» بگذریم! با خودم گفتم: نتیجه بیتوجهی به معیشت و نیازهای اساسی مردم این است که جمعیت غالب میپندارند موفقیت در مهاجرت به خارج از کشورعین پاداش برای کارهای نیکشان است. برون رفت از وضعیت دشوار اقتصادی، آلودگی هوا، خاموشی برق و مهاجرت به غربتی که حداقلهای زندگی را در ازای کار شرافتمندانه دارد، اکنون موضوعی است که در ذهنها جا گرفته است. هرگز به آنها که رفتهاند خرده نمیگیرم، زیرا آنها هم به خاطر دوری از خاک و خانه، عزیزان و عادتهای روزمرهشان حتی خوراکیهای دم دستی مثل نام بربری و سنگک حتما رنج میبرند. عدهای هم چنان دچار خشم از خانه هستند که وقتی میروند میگویند چه بهتر که رفتیم اما تکلیف ما که ماندهایم چیست؟ ما هنوز عطر اقاقیا را در کوچه پس کوچههای تهرانِ پیش از مازوت جستوجو میکنیم، چهره شاد همسایههای محل را وقتی از کوچه میگذشتند و با احترام به هم سلام میکردند در خیالمان میبینیم، یا هنوز به صف نان، عادت دیرینه پدر و مادرمان دلبستهایم. یا نگاه عاشقان محجوب را بین پنجره و کوچه مرور میکنیم. یا صدای بچهها را وقتی در کوچه با توپ پلاستیکی فوتبال میزدند میشنویم و... وطن به مفهوم خاک و خونِ ما در بُعد فیزیکی، روانی و عادتها و دلبستگیها است. با خود میاندیشم، شاید توانِ ماندن در وطنی که رنج و شادیاش درهم است، خودش عین پاداش باشد. گرچه آنان که میروند نیز یاد وطن را در سلولهای خود به همراه میبرند. در این باره شعری کوتاه سرودهام که میخوانید: «تو مرز مشخص خانهای زادگاه مایی و ما برای آرام گرفتن خاک تو را میخواهیم و آسمانت را که به رنگ پرندههاست کجا برویم حتی اگر نانت به رنگ دود است و دستهای ما دور تو خانهای به مفهوم خاک و خون و اقامت ما از جنس نور کجا برویم؟» سروده: پونه ندایی