نویسنده: علیرضا قراباغی
در سراسر شاهنامه، آز در برابر خرد قرار میگیرد. فردوسی بزرگ در همان دیباچه، در گفتار اندر ستایش خرد، با گفتن اینکه «گسسته خرد پای دارد به بند»، نشان میدهد که خرد انسان را از بند میرهاند و بیخرد در بند دیو میماند. این دیو، آز یا بیشی خواهی و افزونطلبی است. در سالهای پایانی زندگی فریدون، دو پسر بزرگتر با گفتن «از ایران و ایرج برآرم دمار»، شعار برکناری برادر کوچکتر را سر میدهند. فریدون در پاسخ میگوید:
به تخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو همبازتان
دو پادشاه آز و خرد، در اقلیم وجود نمیگنجند و بر یک تخت نمینشینند. هرگاه خرد از آدم دور شود، چیرگی دیو آز در دم مقدور میگردد. در غمنامهی سهراب نیز فردوسی در قهرمان محبوبش جهانپهلوان رستم، کوشش خرد را کم میبیند که کشش مهر فرزندی بر دلش نمینشیند:
از این دو، یکی را نجنبید مهر
خِرد دور بُد، مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا، چه در دشت، گور
نداند همی مردم از رنج آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
در روز دوم رویارویی، بازهم فردوسی این روش را سرزنش میکند:
چو خورشید تابان بگسترد فر
سیه زاغ پران بینداخت پر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اَژدهای ژیان
بیامد بدان دشت آوردگاه
نِهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بُود
مبادا که با آز خویشی بود
چرا فردوسی در جایگاه شاعر چنین داوری میکند؟ حتی اگر این بیت را نه دیدگاه خود شاعر، بلکه گفتهای از زبان راوی بدانیم، بازهم این پرسش بجاست که کدام رفتار رستم از سر آزمندی یا بیشی جویی بوده است؟ رستم فرزند خود را نمیشناخته و بهعنوان جهانپهلوان ایران، وظیفه داشته دست یک نیروی بیگانهی متجاوز را از این مرزوبوم کوتاه کند. از همین رو بر پایه قرار شب پیشین، صبح زود آماده رزم میشود و پیش از سهراب پای به میدان نبرد میگذارد. آیا میتوان بر این کار خرده گرفت؟ او حتی نمیداند امروز پیروز خواهد شد یا جان بر سر مبارزه با آن پهلوان جوان خواهد نهاد. برای همین وصیت خود را با برادرش زواره در میان گذاشته است، ولی میداند این تورانی متجاوز، شب گذشته با زیر پا نهادن آیین جنگ تنبهتن و با شکستن پیمان، بخشی از سپاهیان ایران را آگاهانه کشتار کرده است. درست است که پیش از آن رستم هنگام شناسایی شبانه زنده رزم را از پای درآورده بود، ولی آن کار از سر اجبار روی داده بود. درست است که رستم زودتر با سپاه توران درآویخته بود، ولی خون کسی را بر زمین نریخته بود. پس در این بیت از کدام آز سخن میرود؟
بیاییم فرض کنیم که از این لحظه، داستان به شکلی دیگر پیش میرفت و برای نمونه، امروز سهراب بازوبند خود را نه در زیر لباس، بلکه همچنان که رستم خواسته بود، بر بازو میبست تا «شهره» باشد. در این صورت داستان روند دیگری به خود میگرفت و سهراب کشته نمیشد. حتی شاید ایرانیان او را میبخشیدند و هر دو نیرو برای مجازات افراسیاب فریبکار ناپاک، بهسوی خاک توران میرفتند. به نظر میآید گره اصلی این غمنامه، در همین نکته باشد: هر دو طرف از گفتگوی آشکار میگریزند. بازوبند سهراب و نیز نام رستم تا آخرین دم زیر پوشش جنگی پنهان میماند. هر دو آنچنان به خود و حقانیت خود اطمینان دارند که با بازگو نکردن حقیقت، فرصتی برای شناخت بهطرف دیگر نمیدهند. رستم به این نمیاندیشد که بداند سهراب کیست و چه انگیزهای دارد. او تنها بر این باور است که سهراب میخواهد به همگان نشان دهد که از رستم هم نیرومندتر است. این باور نادرست، آنچنان خرد را از رستم دور کرده است که حتی حاضر نمیشود یک لحظه هم به حرف سهراب بیندیشد و از او بپرسد تو از سام نیرم و دستان سام و رستم زابلی چه میدانی و چرا به جنگ با ایرانیان آمدهای. آیا این گریز از گفتگو، دور شدن از خرد نیست؟ آیا همین باور مطلق بهدرستی دانستههای خود نیست که بازدارندهی رستم از شناخت فرزند خود است؟ خودباوری نسنجیده، گریز از گفتگو و برنداشتن گامی برای شناخت حقیقت، بیگمان با خرد نمیخواند و آز را بهجای آن بر تخت مینشاند.