کد خبر : 194893 تاریخ : ۱۴۰۰/۴/۲۷ - 13:24
شاهنامه‌خوانی از زبان فردوسی خردمند تلاش سهراب برای پدیدار شدن رستم/ نویسنده: علیرضا قراباغی

زمانی که سهراب از راهنمایی هجیر نومید می‌شود، راه چاره‌ی دیگری می‌جوید؛ او به‌سوی سراپرده‌ی کاوس می‌تازد و با خوارداشت او و گفتن سخنان درشت، غوغایی برپا می‌کند:

یکی سخت سوگند خوردم به بزم

بدان شب کجا کشته شد زَنده‌رزم

کز ایران نمانم یکی نیزه دار

کنم زنده کاوس کی را به دار

که را داری از لشکرت جنگجوی

که پیش من آید کُند روی روی؟

چگونه شارحانی می‌گویند هدف سهراب از پای درآوردن ایرانیان بود؟! اگر چنین بود چرا به‌جای هیاهو برپا کردن، شمشیر خود را بر سر پهلوانان و شاه ایران فرود نیاورد؟ فردوسی هدف سهراب را با زبانی رسا فریاد می‌زند: ای کاوس! مرا با آن کس که هم‌نبردم می‌دانی، رویاروی کن! می‌دانم که رستم در میان این سپاه است و تو نمی‌دانی او پدر گرامی من است! سهراب نمی‌تواند این سخنان را بگوید، زیرا نگران است اگر کاوس بفهمد او فرزند رستم است، تخت شاهی خود را در خطر ببیند و پدر را از میدان به در کند. پس سوگند کین‌خواهی خود را بازمی‌گوید، بی‌آنکه در سر داشته باشد انتقام دایی خود را بازجوید. او حتی پس از کشته شدن زنده رزم نیز دست از بزم برنداشته بود، زیرا می‌پنداشت فردا پدر را در آغوش می‌کشد. پس چگونه ممکن است بگوییم می‌خواست یک رزمنده‌ی ایرانی را هم برجای نگذارد؟! مگر تهدیدهایش درباره‌ی هجیر را عملی کرده بود؟

بگفت و همی بود جوشان بسی

از ایران ندادند پاسخ کسی

خَم آورد پشت و سنانِ سِتیخ

بزد تند و برکَند هفتاد میخ

سراپرده یک بهره آمد ز پای

ز هر سو برآمد دَمِ کَرنای

سهراب سوار بر اسب، خم می‌شود و با نیزه‌ی خود چنان ضربه‌ای به سراپرده‌ی کاوس می‌زند که بخش بزرگی از آن فرومی‌ریزد. این کار نه آغاز کشتار، بلکه نمایش اقتدار است. برخلاف آنچه یکی از استادان بزرگ شاهنامه پژوه نوشته‌اند، شیپورها نه در ستایش سهراب، بلکه از ترس و برای آگهی دادن به صدا درمی‌آید. آنچه پهلوان جوان می‌خواست، تنها همین راز ناگفته بود: پدر کجاست؟ او را به من بنمایید! نمایشنامه‌نویس هنرمند شاهنامه، دوربین را در این صحنه قطع می‌کند. سهراب پس از برپا کردن هیاهو، دیگر درصحنه نیست و به هیچ‌یک از ایرانیان حمله نمی‌کند، زیرا هدفش آشکار است؛ پدر را بیابد و دوشادوش او، کاوس و افراسیاب را از سر راه بردارد و ایران و توران را یکی کند. خام‌اندیشی سهراب از این دیدگاه و بیگانگی او با فرهنگ ایران یک واقعیت است، ولی او جوانی بی‌خرد نیست که تشنه به خون دیگران باشد و نابودی ایران و ایرانیان را در سر بپروراند. پس کنار می‌رود تا شاید پدر از میان این دریای انبوه، سر برآورد.

غمی گشت کاوس و آواز داد

که ای نامدارانِ فرخ نژاد

یکی نزد رستم برید آگهی

کز این ترک شد مغز گردان تهی

ندارم سواری ورا همنبرد

از ایران نیارَد کس این کار، کرد

تیر سهراب به هدف نشسته است! ترس، آن‌چنان جان کاوس را فراگرفته که می‌گوید خبری به رستم بدهید، زیرا جز او در لشکرم جنگجویی ندارم که به رویارویی با این جوان برود. طوس که پس از کاوس بلندمرتبه‌ترین جایگاه را در سپاه دارد، به دنبال رستم می‌رود. خواننده به یاد می‌آورد چند روز پیش که کاوس بی‌خرد رستم را از خود آزرده بود و فرمان به دار کشیدن او را داده بود، باز همین طوس بود که گستاخی کرد و دست رستم را گرفت تا او را از کاخ کاوس بیرون بَرد.

بشد طوس و پیغام کاوس برد

شنیده سخن‌ها بدو برشمرد

چنین گفت رستم که هر شهریار

که کردی مرا ناگهان خواستار

گهی رزم بودی، گهی سازِ بزم

 ندیدم ز کاوس، جز رنجِ رزم

این پاسخ درخور درنگ، نشان می‌دهد رستم هرگز خواستار جنگ نیست. جهان‌پهلوان ایران در سرودن دل‌تنگی خود در هفت‌خوان، همراهی نکردن با توسعه‌طلبی در هاماوران، آرامش‌جویی در شکارگاه سمنگان و مانند آن، نشان داده است که انسان به شادی نیاز دارد. هرچند همواره برای دفاع از وطن، بی‌درنگ به جنگ روی می‌آورد و هیچ نگرانی از کشته شدن در دل نمی‌پرورد. پس همین‌که سخنان طوس و پیام کاوس را می‌شنود، بی‌چون‌وچرا آماده می‌شود:

بفرمود تا رخش را زین کنند

سواران بُروها پر از چین کنند