نویسنده: علیرضا قراباغی
صحنه مرگ سهراب بسیار دردناک است. هنرمند دردمند، از زمانی که خنجر رستم بر پهلوی فرزندش مینشیند، غمنامه پرسوزی میآفریند که خواندن آن بدون چشم گریان برای هیچ انسانی امکان ندارد. 10 درصد داستان به گفتگوی پدر و پسر پس از شکافتن پهلوی پهلوان جوان و پنج درصد نیز به سوگواری پسازآن اختصاصیافته است. سهراب از همان آغاز میگوید که کینهای از کشنده خود به دل ندارد، ولی خونخواهی خود را به پدر میسپارد.
بدو گفت کاین بر من از من رَسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو ز این بیگناهی که این گوژپشت
مرا برکَشید و بهزودی بکشت
اینها نخستین جملههایی است که سهراب پس از دریده شدن جگرگاه خود، با سوز جگر بر زبان میآورد. گوژ که آن را بدون سرکش، با یک نقطه و حتی معرب در واژههای گوناگون چون قوز، کوزه، جوز به معنی گردو داریم، در واژه گوژپشت پیری و نیز خمیدگی پشت را میرساند؛ البته سهراب پیشازاین هماورد خود را کسی خوانده بود که یالش از بسیاری سال، ستم دیده است؛ اما در همانجا نیز او را نه پیرمردی پشتخمیده، بلکه پهلوانی بلندبالا نامیده بود. اکنون نیز میگوید نه تو، بلکه پیر فرتوت زمانه یا خم چرخ گردون بود که مرا زودهنگام برآورد و سپس به زیر کشید. دکتر خالقی مصراع دوم بیت نخست را بهصورت «زمان را به دست تو دادم کلید» برگزیده و نوشتهاند: «مقصر این بد که بر من آمد، خود من بودم که کلید مرگ خود را با دست خود به تو دادم! اشاره است به بخشیدن جان رستم در پیروزی نخست بر او. در برخی از دستنویسها در مصراع دوم «زمانه» آمده است، به معنی «روزگار، سرنوشت» که درنتیجه پیوند مطلب در مصراع بریده شده و مصراع دوم نقیض مصراع یکم گشته است.»
اما به نظر میآید در شاهنامه، کلید مرگ در دست انسانها نیست و زال با گفتن «دروگر زمان است و ما چون گیا» اشاره میکند که این دروگر «به پیر و جوان یکبهیک ننگرد». سهراب همچنان گمان میکند رسم ایرانیان آن است که اگر جوانی برای بار نخست مهتری را بر زمین بزند، هنوز پیروز نشده و نمیتواند او را بکشد. پس دلیلی ندارد که آن گفته رستم را فریب بداند یا از رستم که مهتر است، چشمداشتی برای دادن فرصت دوباره داشته باشد. تناقضی میان دو مصراع نیست، زیرا سهراب میگوید این بزرگ شدن زودهنگام من بود که مرا از پای درآورد، وگرنه اکنون مانند همسالان خود در کوی بازی میکردم. آنچه سهراب میگوید بسیار با گفته اسفندیار به رستم در هنگام مرگ همانند است:
چنین گفت با رستم اسفندیار
که از تو ندیدم بد روزگار
زمانه چنین بود، بود آنچه بود!
سخن هرچه گویم بباید شنود
بهانه تو بودی پدر بُد زمان
نه رستم، نه سیمرغ و تیر و کمان!
سخن سهراب بازهم در دنباله داستان از زبان کاوس به رستم گفته میشود:
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر به دست تو گردد تباه
در هر روی، سهراب پهلوان پیری را که خنجر به دست روی سینه او نشسته است، بیگناه میخواند و دیگر نیازی نمیبیند راز زندگی خود را از او پوشیده دارد. تا پیشازاین نمیگفت فرزند رستم است و به عشق دیدن پدر خود به ایران آمده است، زیرا نگران بود شاه کاوس و نیروهایش نگران از پیوستن دو پهلوان، رستم را از او پنهان نگه دارند، ولی اکنون میتواند نام پدر را باافتخار بر زبان آورد و حتی شاید از سر مهربانی میخواهد به پهلوان پیر هشدار دهد که دیر یا زود، پدرش به خونخواهی او بر خواهد خاست. این بیتها بسیار دردناک است، زیرا از یکسو میگوید رستم در ذهن فرزندش چه جایگاه والایی دارد و چه قهرمان شکستناپذیر و الگوی بینظیری است و از سوی دیگر نشان میدهد این جوان تا چه میزان به عشق پدر نسبت به خود باور دارد:
کنون گر تو در آب ماهی شوی
وگر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره، شوی بر سپهر
ببرّی ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کینِ من
چو داند که خاک است بالین من
از این نامداران گردنکشان
کسی هم بَرد سوی رستم نشان
که سهراب کشته است و افگنده خوار
تو را خواست کردن همی خواستار