ستاره صبح-
به قلم:
امیرحسین بهروز، منتقد سینما
***
این بار میخواهم برخلاف رسم همیشگیام در نگارش نقد، از فیلمنامهی اثر شروع کنم و این حقیقت که نویسندهی فیلمنامه و کارگردان یک نفر است، تعمیم نگارش اثر به سمت دوربینش را برای نگارندهی این نقد راحتتر میکند.
فرم فیلمنامه
چیزی که در فیلمنامههای قبلی آثار شهبازی به صورتی کمتر آشکار بود، فرمی از فیلمنامه است که شکلی نسبی از انتشار یک وضعیت و شکلگیری خطوطی دایرهای مانند را به دور هستهی مرکزی یک موقعیت ارائه میدهد. این دقیقاً فرمی است که فیلمنامهی طلا بهتمامی بر اساس آن بناشده است. اساساً روند پیشروی درام در طلا بر پایهی ساختن یک حالت بهمثابهی وضعیت است و منتشر شدن جریانهای دوار که از این حالت یا هستهی مرکزی نشات میگیرد. یعنی شکل روایت فیلم لزوماً شروع از نقطهی «الف» و رسیدن به نقطهی «ب» نیست بلکه در بسط دادن یک وضعیت است. اما اِشکال اساسی در همین ابتدا خودش را نشان میدهد. هستهی مرکزی درام چیست؟ ظاهراً باید طلا ، برادرزادهی منصور (هومن سیدی) باشد با توجه به اینکه عنوان فیلم است و خود منصور هم در بخشهای پایانی فیلم زمانی که کیف پول را در دست دارد، میگوید: «همهی این کارها برای طلا بود.» اما بههیچوجه اینگونه نیست! فیلمساز فکر میکند که هستهی مرکزی فیلمنامه را طلا گرفته ولی این امر با چیزی که منطق روایت میخوانیم کاملاً در تناقض است. تمام وضعیت انتشاریافته در نقاط مختلف فیلم و کنشهای منصور با دیگر شخصیتها در مشکل بیپولی و بیکاری اوست. شهبازی بهدرستی در همان ابتدای فیلم در بین صدای کارگران معترض، یک نمای تعقیبی از منصور میگیرد که این نما بهدرستی او را در وضعیت مشابه دیگر کارگران و شخصیت محوری او در مواجهههایی که بعداً شاهدش خواهیم بود، قرار میدهد. اما فیلمساز بیتوجه به این حرکت درست فیلمسازیاش، دوربینش را به کناری رانده و قلمش را به آغوش میکشد. فرم فیلمنامههای اینچنینی اساساً با کنش شخصیتها بنا میشود نه بزک کردن یک دختربچه که تا پایان اثر هم مخاطب هیچ تعلقخاطری به او پیدا نمیکند. طلا یک کاریکاتور است. یک سایه. یکشبه که فیلمساز منشأ کنشهای شخصیت اصلیاش را او قرار میدهد. بدون آنکه این طلای عزیز در بیشتر موقعیتهای فیلم کارکردی داشته باشد. وجود طلا صرفاً یک برادر مفلوک برای منصور میسازد و اغراق موقعیتی اجتماعی در مادر طلا در سکانسی که مادر را در حال کارگری در خانهای میبینیم. خود طلا برای فیلمساز اهمیتی ندارد. سمپات ویژهای هم از منصور روی طلا نمیبینیم. در لحظات پایانی اثر وقتی منصور میگوید که باید برود دنبال طلا و او را هم باید با خود ببرد، حتی لحظهای هم باورپذیر نیست. چراکه توجیه دزدیاش از پدر دریا (نگار جواهریان) تا پیشازاین برگرداندن قرضش به لیلا (طناز طباطبایی) است و خود قرض کردن آن پول از لیلا هم برای شروع کار و فرار از بیپولی است و پیشتر آن نمای خوب تعقیبی که ایکاش فیلمساز درامش را بر پایهی همان بنا میکرد و با بنا کردنش به رابطهی منصور با برادرزادهاش میرسید که اگر چنین میکرد، هم منصور وجههی شخصیتپردازانهی بهتری پیدا میکرد و هم ارتباطش با دیگران مستحکم و قابلباور میشد.
آثار ماندگار
احتمالاً الان با خود میگویید که منتقد چه گیری به آن طلای طفل معصوم داده است؟ تقصیر من نیست، خود فیلمساز ولش نمیکند و در همین حال باز آن جملهی تصنعی و جدا از فیلم به ذهن میآید: «همهی این کارها برای طلا بود» ایکاش فیلمساز حداقل با نگاه دقیقتری آثاری چون «ریوبراوو» (هاوارد هاکس) و «دوئل خاموش» (آکیرا کوروساوا) را ازنظر میگذراند که این دو اثر ماندگار هم فیلمنامههایشان کموبیش همین فرم انتشار یک وضعیت از هسته مرکزی را دارد ولی چه قدر منسجماند و تا امروز ماندگار. چراکه سازندگانشان میدانند وضعیت منتشرشده با کنش شخصیتهاست که سروشکل میگیرد. به یادآورید «جان وین» ریو براوو را. ارتباطش با زن، رفاقتش با دستیار پیر و قدیمیاش، کمکش به همکار دیروز و مستِ نیازمند به کمک امروزش و درنهایت دشمنیاش با برادر کسی که دستگیر کرده. تمامشان دقیق پردازش شدهاند بدون آنکه ذرهای در تناقض باهم باشند چراکه هاکس میداند با چنین فیلمنامهای باید کنشها را تبدیل به تصویر کرد و از پسِ آن به فرم معنادار رسید. جریانهای دایرهوار به دور هستهی اصلی باید باهم خصوصیت همپوشانی داشته باشند نه اینکه یکدیگر را مخدوش کنند. کلیت فیلم هاکس و تناسبش با پایانبندی را ببینید. ملاحظه کنید که چگونه تمامی ارتباطات شخصیت اصلی به یک ارتباطجمعی و منسجم در اثر میرسد. و حال به طلا نگاه بیندازید. منصور با همه در ارتباط است اما درام بر پایه او ولی با مرکزیت غلط طلا بناشده است و موجب آن میشود که یک کلِ منسجم شکل نگیرد. کنشهای شخصیت اصلی بیشتر به نیشهایی سطحی میماند که فیلمساز برای رفع خلأهایی که در منطق سببی فیلم موجود است، به اثر میزند تا هم قواعد پیشتر گفتهشده را رعایت کرده باشد و هم پیام اجتماعیاش را در قالب روابط علت و معلولی داده باشد. دریغا که در بیان هر دو ناتوان است.
عاشق و معشوق
حال وقتش رسیده که دیگر طلای بیچاره را رها کنیم که فیلمساز بهاندازهی کافی آن را از عیار انداخته است. برویم به سراغ دیگر ارتباطات منصور. منصور و دریا. ظاهراً عاشق و معشوقاند، اما ما این رابطهی خاص دوست داشتن بین این دو را کجا میبینیم؟ با دو «پی.او.وی» دیرهنگام بی کارکرد زمانی که در کافه نشستهاند و مشغول نقشه ریختن برای دزدیاند؟! ایکاش فیلمساز یک نقطهنظر از منصور به طلا هم در ابتدای فیلم میگذاشت تا حسی حقیقیتر بسازد بهجای این دو نظرگاه بیاثر و دیرهنگامی که ارتباطی با دریا ایجاد نمیکند. در اوج بحرانهای شکلگرفته هم که هرکسی ممکن است یاریدهنده باشد و کمک دریا به منصور در جهت دادن پول به او برای فرار و قبلتر از آن راهنمایی به او برای کمک به دزدیاش ابداً حس خاص عاشقی نمیسازد. صرفاً احساسی عام و خام بین یک دختر و پسر است. دریا بااینکه از طلای قصه ما بیشتر دیده میشود اما از او عقبتر است. عقبماندگیاش هم معلول انفعال اوست و عدم کشش فیلمنامه در بخشهای حضور او به همراه منصور که ظاهراً بازهم باید برگردیم به طلا، چراکه فیلمساز دریا را هم فدای طلا میکند. طلایی که خودش فدای فیلمنامهای آشفته شده است. اوج نزدیکی دریا با منصور در نمای ورود آنها به خانه منصور است و دوربین که بیرون میماند و بعد هم متوجه میشویم که دریا باردار است. بچه را نمیخواهند. هیچکدامشان. چرا؟ چون طلایی است که منصور باید به او برسد و وقتی پولی برای عشقش و بچهاش ندارد. پس بچه هم باید قربانی طلا شود. طلا در فیلم بیشتر شمایل یک سلاخ را دارد تا کودکی معصوم! البته در پایان، فیلمساز برای جبران این عقبماندگی برای بازکردن جای بچه، منصور را قربانی میکند. کسی که درام باید بر پایهی او بنا میشد، میمیرد. اما فدای که میشود؟ طلا یا فرزندی که از آن خبر ندارد؟ کاراکتر پخشکنندهی کنش میمیرد تا اثر را بکشد. فیلمساز در پایان اثر میخواهد خود و اثرش را نجات دهد غافل از آنکه تیر خلاصی به خود و ایضاً اثرش زده است. طلایی که تعلقخاطری به خودش و پدرش نداریم بدون ایجاد هیچگونه حس تعلیقی فرار کردند و این فرارشان هم در ما حس خرسندی و پیروزی نمیآفریند. بچهای که تولدش قرار است نماد امید و شروع دوبارهی زندگی باشد اما منشأ وجودش عشق و علاقه نیست و صرفاً جای کس دیگری را میگیرد و اصلاً شاید خودش تکرار آنچه پدر کرده باشد و نه ندایی برای امید به زندگی.
سایر شخصیتها
وضعیت منصور با دو شخصیت دیگر فیلم (اگر بتوان گفت شخصیت) هم چندان تعریفی ندارد. لیلا که ظاهراً از همه باهوشتر است و نخی (نخ را از عمد بهجای زنجیر به کار بردم) برای پیوند دادن این گروه چهارنفره به هم، خود موجب ایجاد بلایایی است. رفاقتش صرفاً در سودجویی است و دشمنیاش عیانتر. پول قرض دادنش به منصور هم با همان جملهی معروف منصور درمورد طلا و دزدیاش ظاهراً بیکارکرد شد. چراکه نشان داد لیلا هم برای منصور اهمیتی ندارد. اما پس از کشوقوسهایی که اتفاق میافتد، چه میشود که اصلاً منصور باید فرارکند؟ باید بمیرد و طلا را نجات دهد و فرزندش هم باید بماند. شهبازی که ظاهراً پس از مرگ پدرِ دریا عملاً در پیشبرد داستان مستأصل میشود، یک پدربزرگ اعجوبهای!! هم در فیلم قرار میدهد و به سطحیترین شکل ممکن با فریادهای مشمئزکنندهای که یکباره از آسمان در فیلم ظاهر میشود و ابتدا هم در عمق میدان، آنهم بدون بررسی روابط پدربزرگ و پسرش که چگونه او را از چنین مسئلهای مطلع کرده و اساساً هوش و فراست پدربزرگ از کجا میآید که با چنین قطعیتی مرگ پسرش را قتل مینامد، نقطهای جهت تلاقی مرگ منصور، نجات طلا و تولد فرزند میسازد. اما این نقطه به علت سادهانگاری فیلمساز در استفاده از این پدربزرگ و ایجاد گره در کار منصور بدون ایجاد پیچیدگی دراماتیک بهشدت مبهم است. و اساساً سه جریان ذکرشده در این نقطهای که فیلمساز بهعنوان جایگاه تلاقی ترسیم میکند به هم نمیرسند. راستی یک رضا (مهرداد صدیقیان) هم در فیلم بود! او را چهکار کنیم؟ بهتر است رهایش کنیم. وقتی خود فیلمساز هم ظاهراً طرح مشخصی برای حضور او ندارد و بهطور مشخص به فیلم پرتابشده است ما چرا به کارش کاری داشته باشیم.
ای کاش...
سخت بتوان گفت که واپسین اثر شهبازی از چه جایگاهی در بین آثار او برخوردار است. نطفهای که به لحاظ داستانی در آثار قبلی فیلمساز شکلگرفته بود، طبیعتاً میخواست در این اثر به بلوغ برسد اما نابلدی شهبازی در نگارش فیلمنامهای مستحکم با هستهای قابلپردازش و محوریتی کنشمند همهچیز را خراب کرد. پس با قطعیت میتوانیم بگوییم که طلا اثری ست بد. که با این فیلمنامهی فاجعه میتوانست به یک اثر ماقبل نقد و غیرقابلدیدن تبدیل شود و نگارندهی این نقد که هنوز همفکر میکند که ایکاش فیلمساز آن نمای تعقیبی ناخودآگاه یا خودآگاهانهاش را جدی میگرفت. کاش فیلمساز خودِ منصور را جدیتر میگرفت.