یاد
اشاره: یک سال از درگذشت ناگهانی بهمن کشاورز، حقوقدان و وکیل برجسته دادگستری گذشت؛ زندهیاد کشاورز دومرتبه در فاصله سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۰ و همچنین ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۶ ریاست اتحادیه سراسری کانونهای وکلای دادگستری ایران (اسکودا) را بر عهده داشت. بهمن کشاورز در پروندههای زیادی بهعنوان وکیل حضور داشت که شاید بتوان پرونده جنجالی غلامحسین کرباسچی، شهردار پیشین تهران را بهعنوان شاخصترین آنها نام برد. حسن روحانی، رئیسجمهور در پیام تسلیتی که به مناسبت درگذشت بهمن کشاورز صادر کرد، از او بهعنوان «حقوقدان صاحبنظر و توانا» نام برد و او را اینگونه توصیف کرد: «این وکیل برجسته که آموزگاری آگاه و متعهد برای وکلای دادگستری و چهرهای پایبند به اخلاق حرفهای و مسئولیتهای اجتماعی بود، با حدود نیمقرن تجربه در دفاع از حقوق شهروندان و تلاش برای افزایش سواد حقوقی جامعه، کارنامهای قابلتحسین و ارزنده برای فعالان جوان این حوزه به یادگار گذاشت.» بهارک کشاورز، فرزند و از مؤسسین بنیاد حقوقی بهمن کشاورز در سالگرد درگذشت پدرش یادداشتی به این مناسبت نوشته که خواندنش خالی از لطف نیست.
ستاره صبح-یک سال گذشت... تو در سفری. دو هفته پیش رفته بودی استرالیا و به رویای آلاله، دختر پزشکت سر زدی. تو را دیده بود که وارد همایشی بزرگ در دانشگاه تهران میشوی. با ورودت سکوت همهجا را فرامیگیرد. بهآرامی پشت تریبون مینشینی، نگاهی جدی به همه که انگار میخکوب شدهاند میاندازی و میگویی «الله عادل، الله حاکم». بعد سرت را میاندازی پایین و شروع به نوشتن میکنی. شاید این همان لحظهای است که سر میزنی به قلمهای آنانی که غیرتمندانه برای دفاع از استقلال نهاد وکالت مینویسند و بیشترشان عکسی از تو در قاب روی میزشان یا در قلبشان هست. بعد میروی آمریکا. نوبتِ رویای الهام است. همه ما در سالنی مجلل نشستهایم و آقای ملکزاده هم به ما میپیوندند. تو اما در نور، در فضای باز بیرون، از پشت شیشهای بلند و روشن جمعمان را نگاه میکنی و وقتی الهام میبیندت و میگوید «عمو جان بیایید پیشمان»، به او میگویی که جایت خوب و راحت است. چند روز بعد به رویای وکیلی جوان سرمی زنی. وکیلی که تو را ندیده و عاشقانه دوستت دارد. آغازین پیام بامدادیم صدای لرزان و گریان اوست که تو را دیده و به او گفتهای چهکار کند تا وکیلی شایسته باشد. هفتهای یکبار هم به خواب پریسا میروی، دخترت. سفارش خوراکی میدهی و هربار به من میگوید تو هوس چه کردهای، به او میگویم باید یک آشپز بیاوریم که غذاهای موردعلاقه بابا را برایش درست کند. تو تنها کسی هستی که در شکمویی با من برابری میکنی، اگر هیچ شباهتی به تو نداشته باشم، این ژنت به شکل شگفتانگیزی در من قوی است. چند شب پیش هم رفتی پیش مامان و از او پرسیدی برنامه سالگرد ازدواجتان چیست. یککمی برنامهریزی سخت شده، چون «سورن» رستوران کهنسال محبوبت هم با رفتنت برای همیشه درهایش را به روی همه خاطراتی که قرار بود بی تو رقم بخورند بست. هفتهای یکبار هم خندان و شاد به خواب آقای علیزاده عزیز، پسر مهربانت در اتحادیه میروی، او که هنوز اشک چشمش در نبودنت بند نیامده و عاشقانه به یادت به یاری مستمندان میرود و سپیده، دختر دیگرت، به خواب من میآیی و باهم به خانه نورانیاش میرویم، البته پیش از رفتن دوتایی سری به آجیلفروشی میزنیم. نمیشود خوراکی باشد و من و تو نباشیم. به خواب من کم میآیی، از بدجنسی نیست، خیالت راحت است که هرلحظه من با تو هستم، شاید هم دیگر خسته شدی انقدر که در یاد من بودی، نهتنها در رویا، که در هرلحظه نفس کشیدنم و کاش میان اینهمه پند و یاد و شعر و غزل که چاشنی حرفهایت بود، یادم داده بودی که وقتی بیخبر راهی کهکشان میشوی، آنهم بی من، با خودم و با روزهای بی تو چه کنم. تو برای هر دشواری، راهی داشتی ولی انگار میدانستی که سفر کهکشان را تنهایی باید رفت، فقط یاد آنها که میمانند همراه مسافر است. یک سال است که در سفری.همیشه میگفتی اهل فضای مجازی، ولی میدانم، امروز که خانهات کهکشان است، در کافه خورشید روی مبلی نرم روی گویِ آتشین خورشید نشستهای یا در کافه مهتاب روی هلال ماه لمدادهای و یکپایت را آویزان کرده و آیپدت را در دست گرفتی و قهوه فرانسهات با یک قاشق کافی میت کنار دستت خنک میشود، چایکوفسکی اپوس 20، باله دریاچه قو را رهبری میکند، جادوی اثرش در کهکشان پیچیده، تو در دنیای ما میچرخی، محکم به عکسهایت ضربه میزنی (همیشه فکر میکردی اگر محکمتر ضربه بزنی، زودتر عکس باز میشود و هرچه میگفتم بابا الان اسکرین را میشکنی هم فایده نداشت!) بعد لبخندزنان نوشتهها را میخوانی، خیلیها را نمیشناسی و میروی ببینی که هستند که برایت چنین از دل نوشتهاند. شاید بگویی «عجب اوضاعیه» (تکیهکلامت) «کاش کمی بیشتر پیششان مانده بودم.» شاید امشب سری هم به آقای کهرم زاده یاور مهربانت در دفتر بزنی که یک سال است شبانهروز صفحهات و یادت را عاشقانه باهنرش زنده نگه میدارد. از پوستر یادبودت حتماً خوشت آمده. سپس یک سری هم به من میزنی، این نوشته را میخوانی. صدایت را میشنوم که میگویی «دخترجان، بسه دیگه، بلند شو جمع کن این بساط آه و ناله رو، مرگ که اینهمه گَف نداره». بوی حلوا که به مشامت میرسد، با حیرت منو نگاه میکنی که یعنی تویی که حلوا پختی؟! میروی سراغش و یکلقمه بزرگ با نون لواش. نوشته را میخوانم. دلم میخواهد باشی تا ادیت کنی. میدانم هرگز نمیگویی «چرا پرتوپلا نوشتی! از من که مینویسی باید وزین باشد و جدی»، میدانم که میخوانی و میخندی. دستپرورده خودت هستم که به قول مامان «انقدر که هیچی بهش نگفتی...!» و بعدها با خنده میگفتی «بهارک به قول خودش اشتباه نمی کنه، تجربه می کنه»!با مداد یک جاهایی را خط میکشی. «گردند» و «شدند» و «نمایند»ها را ساده میکنی و کنارشان مینویسی اینها غلطهای مصطلحاند. یک دایره دورِ غلط با یک خط بهسوی آسمان صفحه با واژه درست. امروز من خودم میخوانم و بازمیخوانم. یکبار با نگاه خودم و یکبار با نگاه تو غلطگیری میکنم. گوشه گوشه میزم، لابهلای کتابهایم، همه جای خانه و دفتر رد نوشتههایت با دست خط نقش گونه و رقصانت باقی است. عصر میآیی دفتر، ما همه دور میز خواهیم نشست، با هندوانه و چایی و کلی حرف و خنده مهمان خاطرههایت خواهیم شد که خانم نعیمیان و آقای قربانی و محمد جان شیوایی تعریف میکنند. بودنت در کنارمان یک امید نیست، باور است. بودن تو در دل من، در لحظههای من، در رویاهایم، در نگاهم به همهچیز به همهکس جاودانی شده. با تو رقصکنان روزها را سپری میکنم، در جادهای که میرود، از زمینِ زیبایِ گرد بالاتر، نورانی میشود به سمت آسمان، از آنهم میگذرد، شاخهشاخه میشود بهسوی ستارهها، سیارهها، کورهراهی دارد به سیاره شازده کوچولو، به همه یادهای باقی از تو و عمری که با لذت در کنارت گذشت، میرود تا توتوی کهکشان، جایی که مردگانِ زمینْ زندهترینهایند و با کنجکاوی نگاهمان میکنند در روزهایِ رو به افولِ خانهمانْ زمین، و من، رهسپارِ رقصانِ این راه، در نقطهِ پایان، دست در دست تو به زندهترینهای کهکشانِ بیدردی خواهم پیوست. تا آن زمان سری به رویاهایم بزن، منتظرت هستم.
لینک کوتاه:
http://www.setaresobh.ir/fa/news/detail/81948